مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

مهران جیغ جیغو!!

آخ که چه پسری داریم ما. هنوز که حرف نمیزنی عزیزدلم ولی تمام حرفامون رو متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی. حتی اگه بهت بگم برو پوشکت رو بیار که عوضت کنم متوجه میشی و زودی میری و از توی کشوی کمدت میاریش....آخ آخ ...آبرومون رفت...الان همه میفهمن که ما هنوز از پوشک استفاده میکنیم..... ولی امان از وقتی که یه چیز کوچیک رو بخوای و یه کم معطل بشی تا به دستش بیاری پسرکم. خونه رو میذاری رو سرت با جیغای بنفشی که میکشی...ولی تا نازت رو میخریم و قربون صدقه ت میریم، چشمات رو میبندی و خودتو لوس میکنی که بغلت کنیم و قضیه تموم بشه و بره...چقدر هم که زود همه چی رو فراموش میکنی قربونت برم. کاش ما بزرگترا هم به همین راحتی از مسایل میگذشتیم و انقدر خودمون رو ا...
14 آذر 1394

عمو محسن به یادها پیوست

روزی روزگاری یه عمویی داشتم مامان جون...یعنی مثلا تا همین سی و چند روز قبل...قسمتش یا بخت و اقبالش اینجوری رقم خورد که مجرد باقی بمونه و با عزیز و آقاجونم زندگی کنه و هیچ فرزندی به یادگار از خودش و اخلاق و روحیاتش برامون به جا نذاره، ما بمونیم و خاطراتی که برامون رقم زده. بعد از رفتن آقاجون، عمو شده بود یار و هم خونه و همدم و البته پرستار عزیز. باهم دیگه روزا رو میگذروندن و به شب میرسوندن. روزی چندبار میرفت بیرون از خونه و همیشه هم با دست پر برمیگشت. این اواخر برای خودش یه کارگاه نجاری راه انداخته بود و با دستای هنرمندش وسیله های زیبا و کارآمد میساخت که وقتی هرکدومشون رو توی گوشه و کنار خونه میبینیم آه بلندی از سی...
24 آبان 1394

ما برگشتیییییییمممممم

مختصر و مفید و بدون حاشیه اگه بخوام اعتراف کنم این میشه که...نشد که بشه من بیام و وبلاگ گل پسری رو به روز کنم. تنبل شده بودم، وقت آزاد هم اگه داشتم حس و حالش نبود...تسلیمم با تشکر از همه خاله ها و کوچولوهای مهربونشون که به ما لطف داشتن و ایشالله از این به بعد هم خواهند داشت. البته اینم بگم که از من تنبل تر نی نی وبلاگه که توی این همه وقت که من نبودم هیچ قالب وبلاگ خوشگلی ارایه نداده...وای وای وای وای وای ...
22 آبان 1394

تنبلی مامان خانووووم

نازنینم، ببخش که این چندوقت نیومدم وبلاگت رو به روز کنم...نمیگم که اصلا وقت نکردم، ولی واقعا اگه وقتی هم داشتم، جونی به تنم نبوده که بیام و برات بنویسم. آخه تو خیلی شیطونی میکنی خوشگلم. راه افتادی از این طرف به اون طرف. همه چی رو بررسی میکنی و واسه خودت آقا شدی عزیزدلم. حتی بهمون دستور میدی که چه کاری رو دوست داری انجام بدی تا ما بفهمیم و کمکت کنیم. مثلا حتی برنامه تلویزیونی مورد علاقه ت رو هم انتخاب میکنی مامان جون. البته بگم که تو این مدت دو بار هم مریض شدی پسرم...یه بار که تب ویروسی خیلی بدجور بود که حتی مجبور شدیم یه شب رو خونه مامانی بمونیم تا بهمون کمک کنن چون واقعا کنترلش سخت بود. یه هفته ای مریض بودی و بی حال عزیزدلم.متاسفانه اکثر...
7 مهر 1393

تاتی مهران

مفتخرم که همین جا اعلام کنم که شازده پسرمون در تاریخ پنجم مرداد ماه نود و سه رسما قدمهای مبارکش رو بر فرش منزل ما نهاده و راه میرود....آخخخخخخخخخخخخخخ...آخه من چه کنم از دست تو و شیرینی هات... عزیزدلم...از این ور به اون خونه میری و حسابی مشغول کشف و اکتشافات هستی ....دنبالمون هم میای تا بررسی کنی کجا میریم و چیکار میخوایم انجام بدیم...بعضی وقتا هم دستات رو میذاری رو شکمت و راه میری که تعادلت به هم نخوره....واااااااااااای که همین روزاست که دیگه بخورمتتتتتت... تلفن خونه رو میگیری و صبر میکنی تا بوق آزاد بزنه و گوشی رو جواب بدن تا تو باهاشون صحبت کنی...هرکی پشت خط باشه آب قند لازم میشه با شنیدن صدای ناز تو. موبایل من و بابا رضا رو هم میگ...
7 مرداد 1393

یکسالگی شازده مهران کوچولو :)))

تولد...تولد...تولدت مبارک...مبارک...مبارک...تولدت مبارک... HAPPY BIRTHDAY TO YOU, HAPPY BIRTHDAY TO YOU, HAPPY BIRTHDAY TO YOU پسر قشنگم روز تولدت هم رسید. خیلی خوش به حالت شد. من و بابا رضا روز قبل از تولدت برات یه کیک دریایی خوشگل سفارش دادیم، با عمو کامران و خاله نرگس هم هماهنگ کردیم که برای عکس یادگاری در روز تولدت مزاحمشون بشیم. صبح روز تولدت قبل از اینکه از خواب بیدار بشی با کاغذ رنگی و بادکنک خونه رو تزیین کردم عزیزدلم. وقتی بیدار شدی قیافه ت خیلی دیدنی بود. کلی متعجب شده بودی با اون چشمای پف کرده ت نازنینم. برات اهنگای تولد گذاشتم و کلی باهم دیگه رقصیدیم و کیف ک...
19 تير 1393

چهار فصل اول زندگی مهران

پسر قشنگم، امروز بعد از مدتها اومدم تا برات بنویسم. از روزهای خوشی که برامون رقم زدی ...از خوشی هامون و عشقی که با وجود تو در دلمون شعله گرفته که نمیذاره حتی یه لحظه از بودن با تو دست بکشم و وبلاگت رو به روز کنم عزیزدلم...از همه چی...سال پیش توی همیجین روزایی بود که تو دیگه طاقت نیاوردی تا تو دل مامان بمونی و تصمیم گرفتی که پا به این دنیای پر از زیبایی بذاری. از روزی که اومدی انگار زندگی من و بابا رضا از حالت سیاه و سفید و یکنواختی به حالت رنگی تغییر پیدا کرد. زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت عزیزدلم. نفهمیدم روزا کی اومدن و کی رفتن...تو کی بزرگ شدی پسرم؟ انقدر کوجولو بودی که وقتی شیر میخوردی از خستگی خوابت میبرد و باز بعد از یکی دو ساعت ...
9 تير 1393

معنای دوست ، دوستی و دوست داشتن

دوست یابی در اینترنت، معنا و مفهوم دوستی را تغییر داده... میانه تهدید و تنوع؛ این توصیفی نسبتا دقیق از دوستی در فضای مجازی است. تهدید بیشتر به دلیل ناشناسی مطلق طرف مقابل در این گونه دوستی هاست. حجم بزرگی از جرایم بخصوص كلاهبرداری ها برآمده از همین ناشناسی مطلق است؛ اما تنوع به دلیل گستردگی فضای وب و توانایی انسان برای یافتن دوستانی مطابق دلخواه خود است. چربش البته در اكثر موارد به سمت تنوع است، چرا كه دسترسی به محیط وب آسان تر شده و انسان منزوی تر و چه چیز بهتر از دوستی هایی پرتعداد در كنج خانه؟     اما این سخن باقی است كه دوستی های اینچنینی در محیط مجازی و بخصوص در شبكه های اجتماعی چه اثراتی دارد؟ مهم ترین اثر این ...
19 خرداد 1393

یازده ماهگی پسرمون

هوررررررررررررااااااااااااا....بالاخره ماه یازدهم زندگی تو هم سپری شد و وارد روزهای هیجان انگیزی شدی عزیزم. دیگه مرد شدی و داری یک ساله میشی عزیزم. اگه بخوام از ذهن و فکر و خیالای این روزام بگم مامان جون، باید بگم که هنوز نمیدونم تولد برات بگیرم یا نه؟ شرایط مساعد نیست، میخوایم از خونه مون جابجا بشیم و با وجود شما یه اثاث کشی جانانه داریم...که دقیقا میوفته تو روزای تولد تو...واکسن یه سالگیت رو هم که نمیشه فاکتور گرفت. شرایط من هم که این چندوقت حسابی به خاطر آلرژی ریخته به هم و مشغولش هستم. تو هم که ماشالله...هزار ماشالله...روزا امون نمیدی بهم یه نفس بکشم مادر!!! از در و دیوار میری بالا. طبق وصفیات عزیز جون، فکر کنم شیطنتات پی بابا رضاست و می...
11 خرداد 1393

حال و هوای این روزها 2

این روزها تو خیلی قوی شدی قندعسلم. زورم به سختی بهت میرسه. معمولا توی نبرد بین خودم و خودت که اکثراوقات سر یه وسیله ای چیزی پیش میاد، تو پیروز میدون هستی!! باور کن راست میگم. من هیچ موقع زور و قدرت کافی رو برای گرفتن اشیا ازت، اعمال نمیکنم، برای همین زور تو میچربه گل پسرم. آخه اصلا باورم نمیشه که انقدر باید از قدرت و توانم که البته چیز خیلی زیادی ازش باقی نمونده ، مایه بذارم!!! این روزها شما خیلی سریعتر از قبل کارها رو تقلید میکنی عزیزم...که این هم خوبه و هم بد. خوب از این بابت که سریع میگیری و نیازی به سروکله زدن باهات نیست و بد از این بابت که خوب نیست بعضی کارا رو به محض دیدن تکرار کنی. مثلا پرتاب کردن اشیا...یا کتک زدن همه حتی من بیچار...
2 خرداد 1393