مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

ملاقات با دکتر نیکجو در ده ماهگی مهران

پسر گلم، امروز بعد از دو ماه رفتیم مطب آقای دکتر. ولی شما برای اولین بار آقای دکتر و گوشی شون رو که دیدی زدی زیر گریه....آی گریه کردی ...آی گریه کردی. مخصوصا که اون گوشی سرد رو گذاشتن روی بدنت که دیگه واویلا...آقای دکتر یه اسم جدید برات انتخاب کردن و شما ملقب شدی به "اخلاق"!!! خداروشکر انگاری از این به بعد میتونیم لبنیات مصرف کنیم مامان جون. ایشون شما رو معاینه کردند و با توجه به رفلاکس شما و کمبود کلسیمی که قبلا داشتی و خدا روشکر با کمک شربت حل شده بود، این اجازه رو بهمون دادن. یه کرم ضد آفتاب هم برای شما تجویز کردند تا به صورت شما بزنم و شما صبح ها از ساعت هشت تا نه، یه آفتاب ملایم بگیری و حسابی تا شهریور برنز بشی . آخ که تو...
29 ارديبهشت 1393

بابا رضا روزت مبارک

پسر قشنكم ، امروز روز پدره. روز مرد. تو هم یه روزی ایشالله پدر میشی عزیزم. مرد که هستی، ولی روزی میرسه که معنی این لغت رو کامل درک میکنی. مرد یعنی کوه...پناه و تکیه گاه همسر و بچه هاش. یعنی سقف یه خونه، افتخار بچه هاش و...و...و...مسلما من و همه مامانای دیکه ، سختی های خاص یه پدر رو درک نمیکنیم و از دغدغه ها و نگرانی هاشون که زمین تا اسمون با دغدغه های ما مامانا فرق داره، بیخبریم. ولی به هرحال زن و مرد به خاطر همین تفاوتهاست که باهم خونه و خونواده رو میگردونن. شاید من خودم صد درصد ندونم تو دل باباها چیا میگذره...که حتی به روی خودشون نمیارن،چون باور دارن که منو شما طاقت تحمل خیلی از مسایل رو نداریم. ولی خب پدر یه چیز دیگه ست. سختیها و مشکلاتش ...
23 ارديبهشت 1393

ده ماهکي پسرم

مبارک باشه عزيزدلم ده ماهکيت. ببخش مامان جون که دير شد تبريکم...چندروزي بود که مامان يه کم مريض بود قندعسلم. ولي تو با شيريني وجودت درد رو از تن ما دور ميکني عسلم. در ضمن ده ماهگي شما مصادف شده بود با روز معلم...يکي از دوست داشتني ترين انسانهاي روي اين کره خاکي. خيالت راحت مامان جون, من از طرف شما هم اين روز رو به بابارضا تبريک گفتم. خيلي خوشحال شد وقتي که شما به همين مناسبت با عيدي هات مامان و بابا و عزيز رو با کباب مهمون کردي. دستت درد نکنه عزيزدلم, خيلي عالي بود. دور از چشم آقاي دکتر, شما ّهم يکي دو قاشق خوردي. ايشالله سالهاي بعد خودت به بابا تبريک بگي عزيزم. قربون اون قد و بالات برم قندعسلم. بخدا نمیدونم کی رسیدیم به ده ماهگی شما...
15 ارديبهشت 1393

بیچاره توی تازه فارغ شده 1 ...

از همون لحظه اول باید درد زایمان و بخیه ها و غیره رو به جون بکشی و فراموشش کنی ، چون یه جواهر اومده بغلت که امیدش تو این دنیا به توئه. به دلگرمی تو و گذشت هات پاش رو گذاشته تو این دنیا...شب بیداری بکشی و تو تاریکی ها نوزادت رو آروم کنی، در حالی که باباش خوابیده تا بتونه صبح بیدار بشه و بره سر کار... شبای اول که اذان صبح رو میگن و میبینی هنوز چشمای طفلت بازه و بیدار بیدار...دیگه کم کم وقت خوابیدنش که میشه، تو هم از حال میری ولی یک ساعت بعد از درد بیدار میشی...(مامانا همه میدونن منظورمو.) تا دوباره چشمات گرم میشن و میخوای بیهوش بشی از بیخوابی، کوچولوت از گرسنگی بیدار میشه. آخه معده ش خیلی کوچیکه و زود به زود گرسنه میشه. همین جاست که دلت نمی...
10 ارديبهشت 1393

شش اندرز کوروش برای کسب احترام

 اندرز اول: تن­ پوشَت همواره آراسته باشد . (بیان امروزین: ظاهر آراسته) صرفنظر از اینکه در گذشته چه کار کرده ­اید، چقدر پول در حساب بانکی خود دارید، تا چه اندازه مشهور هستید یا چقدر وزن اضافه کرده­ اید، یک شخص با لباسی شایسته، بهتر از یک کهنه­ پوش مورد توجه قرار می­گیرد. البته همه می­دانیم شخصیت افراد به لباسشان نیست، ولی این نکته را باید همواره به گوش داشته­ باشیم که لباس افراد به شخصیت آنهاست.   اندرز دوم: به هنگام گفتن سنجیده و به گاه شنفتن آرمیده باید بودن. (بیان امروزین: زبان را در حکم باید نگاه داشت.)  زبان بریده به کنجی نشسته صم بکمبه از کسی که نباشد زبانش اندر حکم (حضرت سعدی) ...
5 ارديبهشت 1393

مامان بهنوش متولد میشود!

میدونی قضیه از چه قراره عزیزدلم؟ خیلی مفتخرم که اعلام کنم امروز روز مادره و فردا تولدم...منو این همه خوشبختی محاله...محاله...محاله... چقدر لذت داره که امروز مادر میشم و فردا متولد. امروز اولین یا شاید دومین سال مادرشدنم و فردا بیست و هفتمین سالروز کودکیم. پسر قشنگم، اومدی و با اومدنت ، حس مادری رو در من به وجود آوردی ...زیباترین و یگانه لذت هستی برای یک زن. امیدوارم بتونم این حس رو با تمام وجودم به پات بریزم عزیزدلم. دوست دارم، مهرانم. مامانای مهربون، روزتون مبارک! ...
31 فروردين 1393

ماما...بابا...

پسر نازم، بالاخره اون روز که منتظرش بودم، رسید. روزی که بتونی منو صدا کنی موقعی که میبینی منو یا وقتی بهم احتیاج داری. قربون اون صدای ناز و حنجره کوجولوت برم که اون کلمه "ماما" و البته "بابا" رو با حرکات قشنگ لبات ادا میکنی. اون موقع ست که مست میشم... اگه غم عالم تو سینه م باشه و از خستگی نفسم درنیاد،لحظه ای که صدام میکنی، دوباره جون میگیرم مامان. از انرژی لبریز میشم عسلم. دلم هری میریزه با دیدن اون صحنه.  تمام سعیم رو میکنم که بهت یاد بدم تا مراقب سلامتیت باشی مامان جون. مخصوصا مراقب دندونای خوشگلت که هفته پیش دوتا هم از لثه پایینت اومدن بیرون و لبخند تو رو هزاران برابر زیباتر از قبل جلوه میدن. خدایا شکرت! خدایا، دیگه برای خودم هیچی ...
28 فروردين 1393

دومین تست و اولین پارک

مهران جونم، امروز برای دومین بار تست شنوایی سنجی داشتی عزیزدلم. اولین بار توی بیمارستان،‌ همون روزای اول تولدت بود که یه تست از گوش های کوچولوت گرفتن عزیزدلم. وقت گرفتیم و رفتیم. خانومی که ازت تست گرفتن خیلی مهربون بودن. از قبل به من گفتن که نباید تا شش ساعت قبلش خوابیده باشی و حتی تو ماشین هم خوابت نبره تا اونجا. چون شما کوچولو هستی و اگه بیدار باشی نمیتونن ازت تست بگیرن پسرکم. خداروشکر نخوابیدی و بیدار موندی تا اون موقع. توی مطب هم یه کم بازیگوشی کردی و بغل خودم خوابت برد مامان جون. تست رو هم خیلی راحت و ظرف چند ثانیه ازت گرفتن و خداروشکر گوشهای شما سالم بودن. خداروشکر. بعدش هم که با بابا رضا برگشتیم خونه مون. فهمیدیم که باید تا سه سا...
18 فروردين 1393

نوروز و آیین هاش

پسر قشنگم ، ببخش که فرصت نکردم اینا رو زودتر برات بنویسم و توضیح بدم عزیزدلم. معمولا یکی دو هفته پیش از عید، همه شروع به خانه تکانی  و رفت و روب میکنند. لوازم خونه رو جابجا میکنند، گردگیری میکنن و چیدمان لوازم رو تغییر میدن. خلاصه تغییر و تحولی توی خونه به وجود میارن و خونه رو برای پذیرایی از مهموناشون آماده میکنند. چند روز مونده به اومدن بهار و سال جدید، همه لباس نو میگیرن.  معمولا یک هفته تا ده روز مونده به عید، با گندم یا ماش یا عدس سبزه سبز میکنیم، من که خیلی دوست دارم این ایام رو عزیزدلم.  يکي دیگه از کارهاي خوبی که انجام مي شه، رنگ کردن تخم مرغ هاست که اين کار رو بچه ها خيلي دوست دارند. ایشالله سال دیگه برای سفره ...
15 فروردين 1393

نه ماهگی مهران

پسر قشنگم نه ماهگیت مبارک عزیزدلم. روزها مثل برق و باد دارن میان و میرن و منم سرمست از شیطنت های تو ایام رو میگذرونم عزیزکم. تا چشم روی هم میذارم، یک ماه دیگه اومده و رفته و تو بزرگ و بزرگتر شدی. دیشب داشتم فکر میکردم که جند سال دیگه تو هم میخوای تو امور و تصمیم های زندگیمون باهامون شریک باشی  و همفکری کنی برامون. میخوای بری مدرسه و درس بخونی و پیشرفت کنی و بشی مایه افتخار و سربلندی پدر و مادرت. دلم لرزید و اشک شوقی به خاطر وجود پاک و دوست داشتنیت از چشمام سرازیر شد نازنین دلم. عاشق شوق و اشتیاق کودکانه ت هستم که از این ور به اون ور میری و همه چی رو میبینی و لمس میکنی عزیزدلم. با اون سرعت باور نکردنی، به سمت اتاق بابا میری تا بر...
12 فروردين 1393