ماما...بابا...
پسر نازم، بالاخره اون روز که منتظرش بودم، رسید. روزی که بتونی منو صدا کنی موقعی که میبینی منو یا وقتی بهم احتیاج داری. قربون اون صدای ناز و حنجره کوجولوت برم که اون کلمه "ماما" و البته "بابا" رو با حرکات قشنگ لبات ادا میکنی. اون موقع ست که مست میشم... اگه غم عالم تو سینه م باشه و از خستگی نفسم درنیاد،لحظه ای که صدام میکنی، دوباره جون میگیرم مامان. از انرژی لبریز میشم عسلم. دلم هری میریزه با دیدن اون صحنه.
تمام سعیم رو میکنم که بهت یاد بدم تا مراقب سلامتیت باشی مامان جون. مخصوصا مراقب دندونای خوشگلت که هفته پیش دوتا هم از لثه پایینت اومدن بیرون و لبخند تو رو هزاران برابر زیباتر از قبل جلوه میدن. خدایا شکرت! خدایا، دیگه برای خودم هیچی ازت نمیخوام، فقط پسرم رو میسپرم بهت. بیست و پنج سال از عمرم بدون پسرم تلف شد...بقیه ش هرچی مونده فداش. من و رضا به چه امیدی زندگی میکردیم؟ به چه شوقی؟ واقعا نمیدونم. ولی میدونم که از این به بعدش با هدف سعادت و پیشرفت و سلامتی یکی یه دونه مون، مهران، تلاش میکنیم.
همه زندگیمون برای مهران....