مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

بیچاره توی تازه فارغ شده 1 ...

1393/2/10 13:17
نویسنده : مامان بهنوش
430 بازدید
اشتراک گذاری

از همون لحظه اول باید درد زایمان و بخیه ها و غیره رو به جون بکشی و فراموشش کنی ، چون یه جواهر اومده بغلت که امیدش تو این دنیا به توئه. به دلگرمی تو و گذشت هات پاش رو گذاشته تو این دنیا...شب بیداری بکشی و تو تاریکی ها نوزادت رو آروم کنی، در حالی که باباش خوابیده تا بتونه صبح بیدار بشه و بره سر کار...

شبای اول که اذان صبح رو میگن و میبینی هنوز چشمای طفلت بازه و بیدار بیدار...دیگه کم کم وقت خوابیدنش که میشه، تو هم از حال میری ولی یک ساعت بعد از درد بیدار میشی...(مامانا همه میدونن منظورمو.) تا دوباره چشمات گرم میشن و میخوای بیهوش بشی از بیخوابی، کوچولوت از گرسنگی بیدار میشه. آخه معده ش خیلی کوچیکه و زود به زود گرسنه میشه. همین جاست که دلت نمیاد همین طوری بخوابه و پوشکش رو هم عوض میکنی تا خدای نکرده پاش توی خواب نسوزه. خیلی شانس بیاری بچه ت دو سه ساعت بذاره یه سره بخوابی...ولی تاوانش رو باید پس بدی. چون معمولا تو این سن زود سیر خواب میشن و زود به زود گرسنه!

سر و وضع درست حسابی که نداری،( اگه یکی هم مثل من بچه ش رفلاکس داشته باشه هم که دیگه هیچی...دائما طفل معصوم بالا میاره و از سرتا پات رو سفید میکنه...و اگه خیلی اهل نظافت باشی روزی چند دفعه باید بری دوش بگیری.) داشتم میگفتم، سر و وضع درست و حسابی که نداری، تویی که دائما به خودت میرسیدی و نمیذاشتی یه موی اضافه روی صورتت باشه، حالا به روزی افتادی که مجبوری به خاطر افزایش وزن دوران بارداریت، لباسای گشاد و بی قواره ت رو بپوشی و با یه صورت رنگ پریده و چشمای خوابالو و از همه بدتر با یه موی پریشون و حتی شونه نشده، مثل ارواح تو خونه بچرخی و به ناچار تن میدی به اینکه شوهرت همین جوری ببینتت بعد چند سال زندگی مشترکتون...چون فرصتی نمیمونه برات که مثل قبل به خودت برسی. کوچکترین وقتی پیدا میکنی، به صلاحته که بخوابی. (خیلی اگه زن دلسوزی باشی و زرنگ باشی این وسطا بتونی یه غذایی هم جور کنی که شوهرت که میاد خونه گرسنه نمونه...) از حموم بیزار میشی چون چاه حموم سیاه میشه از موهای تو که حتی دست هم بهشون میخوره میریزن...چه برسه به شامپو!

تا میای خودت رو جمع و جور کنی، میرسه وقت ختنه پسرت...خدایا به عمر هیچ مادری حساب نکن اون لحظه ای رو که پاره تنش رو ازش میگیرن و میبرن تو یه اتاق و دست و پاهاش رو میگیرن تا تقلا کردنش مانع کارشون نباشه. طفلت التماس میکنه که بری و به دادش برسی و از دست اون دکتر و پرستار نجاتش بدی تا درد نکشه ولی تو موندی پشت در و با هر ثانیه صدای گریه ش که مثل شلاق میخوره به قلبت ، اشک میریزی و زجر میکشی و هزاران بار آرزو میکنی که کاش میشد که تو جای اون درد رو میکشیدی و اون راحت بود. اون طفل تازه از راه رسیدت طاقت نداره. تو هم کم نکشیدی ولی وظیفه ته...درد خودت هنوز آروم نشده ولی مادری همینه. طفلت رو به آغوشت میدن و تا چند روز تیمارش میکنی تا خوب خوب بشه که باز دوباره درد...واکسن کزایی دو ماهگی. همون که روح از جسم پدر و مادر جدا میکنه تا نوزادشون رو آروم کنن. همه بچه ها یکی نیستن ولی ما خیلی سختی کشیدیم. برای همین واکسن بود که از ترس پاره شدن حنجره طفلمون، تمام خونه رو تو بغلمون راه میبردیمش و به زمین و زمون چنگ مینداختیم تا بلکه فرجی بشه و گریه عزیزتر از جانمون قطع بشه و آروم بشه. گریه ای که از یازده شب شروع شد و بدون حتی چند دقیقه وقفه تا خود ساعت دو ادامه داشت و بچه از درد پاهای سوزن خورده ش رو تکون میداد و باعث میشد که بیشتر درد بکشه. مگه قلبت چقدر کشش داره؟ تو که تازه دو ماه از فارغ شدنت میگذره، تو که دایم دغدغه خورد و خوراکت رو داری، نه به خاطر خودت، به خاطر ترس از کم شدن یا قطع شیرت و گرسنگی نوزادت. چقدر باید تحمل کنی؟ حالا اولشه...

هنوز فرصت نکردی به خودت بیای. چه برسه که بخوای همسر باشی. مگه گناه مادر چیه؟! فقط زن بود که اصرار به مادر شدن داشت؟ پس چی شد؟ رفاقت تا نیمه راه بی انصافی محضه. کدوم نیمه؟ هنوز راهی شروع نشده که وقت جا زدن باشه. اینجاست که زمزمه هایی میشنوی که از وقتی بچه اومده...فلان و بهمان. همه مامانا شنیدند و میدونن. تو میمونی با اون دردها و یه قلب زخم خورده. آخه چرا همه اطرافیان ادعا دارن که میدونن وارد چه مرحله سختی از زندگی شدی؟ هیشکی نمیدونه. حتی پدر بچه! روی صحبتم با همسرم نیست ...با تمام پدرهاست. درد و دل تمام مادرانی رو میگم که تا الان باهام درد و دل کردند و چه بلاهایی که تو این دوران به سرشون اومده...چرا نمیتونن بعضی وقتا از خودشون صرف نظر کنن به خاطر فرزندشون؟ چی میشه که یکی دو سال فرصت بدن به همسرشون تا با اون دردها و از همه بدتر ضعف و ناتوانی جسمانی که بهش وارد شده، کنار بیاد و خودش رو پیدا کنه تا بتونه به شوهرش محبت کنه؟ چی میشه اون همه زحمت و عشق و محبتی که به پاتون ریختن تا قبل از اومدن بچه رو، فراموش نکنین و سعی کنین به جای آتیش به زخم اون بیچاره تازه فارغ شده زدن، ذره ای از محبتای اون روزا رو بهش برگردونین و براش جبران کنین و بی هیچ چشمداشتی به همسر مریض و ضعیفتون یه کم محبت نشون بدین؟ آخه مگه چیزی ازتون کم میشه که یه دست نوازشی به سر شونه نشده مادر بچه تون بکشین و بهش ابراز عشق کنین و یه مدتی بهش فرصت بدین تا به خودش بیاد؟؟؟ نه اینکه با کارها و رفتاراتون این فکر رو تو ذهنش بیارین که دیگه مصرف شده و مثل قبل خوشگل نیست و بدنش رو فرم نیست و از همه بدتر اینکه فکر کنه به همین دلایله که دیگه دوستش ندارین...

نه تنها محبتی نمیبینه...بلکه باید به ازای تمام لحظاتی که صرف بچه ش میکنه تا از آب و گل درش بیاره، به همسرش ابراز عشق کنه تا یه وقت بلای خانمان سوزی گریبانش رو نگیره و زندگیش رو که تازه مثل غنچه ای باز شده، از هم نپاشه. پس کی نوبت به محبت کردن به مادر بچه میرسه؟

از همه شما عذر میخوام که سرتون رو درد آوردم...ولی هیچ کدوم از این حرفها رو تو هیچ کتاب و سایتی ندیدم. خواستم بالاخره از قول خیلی ها ، ذره ای از دردهای یک بیچاره تازه فارغ شده رو انعکاس بدم. اگر همه رو پوشش ندادم، به بزرگواری خودتون ببخشید.

پس من تازه فارغ شده چی...؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ماهان
10 اردیبهشت 93 16:43
خیلی خیلی زیبا نوشته بودی دوست خوبم ..کاش میشد این متن روه همه باباها پیام داد که فقط یه کم یه کم بیشتر درک کنند...
مامان بهنوش
پاسخ
خدارو جه ديدي ليداي عزيزم. شايد يه روزي بشه...ممنونم دوست خوبم که بهمون سر ميزني عزيزم
انسیه
10 اردیبهشت 93 17:07
واقعا گل گفتی بهنوش جان...
مامان بهنوش
پاسخ
اين چند پاراکراف براي وصف فشاري که روي مادران هست, اصلا کافي نيست. ممنونم عزيزم
پونه
10 اردیبهشت 93 17:59
بهنوش جونم اشکم درومد یاد خودم افتادم اما بازم میگم مادر شدیم طوری نیست من از این ناراحتم که تا واسه بچه اتفاقی میافته باباش میگه چرا حواست نیست بهش خب کاش یکی هم بود حواسش به ما بود این همه اتفاقی که گفتی واسه ما افتاده ولی کسی به روی خودش نمیاره و میگن بهشت زیر پای مادر است ولی این یه حرفه واسه دلخوشیه مادران!
مامان بهنوش
پاسخ
پونه جونم نميخواستم ناراحتت کنم گلم. ولي واقعا اين حرفا تو دلم سنگيني ميکرد. همه مون سختي هاي زيادي رو چشيديم و خواهيم چشيد عزيزدلم. تنها کساني که الان ما رو درک ميکنند, مادران هستند و بس.ايشالله اين کوچولوها با شيريني هاي خاص خودشون جبران ميکنن شما همگي شهادتي هستين بر گفته هاي من.
دلسارا
10 اردیبهشت 93 21:28
عزيزمممممممم..... بهتر از اين نميشد نوشت و وصف كرد. عالي بوددددددد. آفرين به تو ....
مامان بهنوش
پاسخ
به پای نوشته های شما که نمیرسه خواهر گلم.
مامان هامين
11 اردیبهشت 93 1:32
بهنوش جان سلام،من يه مدتي هست كه به وبلاگتون سرميزنم امااين اولين باري كه كامنت ميذارم،چون پستت عالي بود...واين مطالب رو تاحالا تو هيچ وبي نديده بودم.ممنون عزيزم كه به فكر تازه مادرها بودي....مهران خان گل رو ببوس.
مامان بهنوش
پاسخ
سلام عزیزم. خیلی ممنونم که به ما محبت داری و وبلاگ مهران رو میخونی عزیزدلم. مرسی عزیزم
مامان ساناز
14 اردیبهشت 93 19:11
بهنوش عزيز عجب دل پردردي داري ولي از من بشنو كه با همه اين سختي ها كه همش هم درسته و عين واقعيت بازم شيريني در مادر شدن هست كه هيچ مردي هيچ وقت تجربه نخواهد كرد .. اگه موقع ختنه كردن پشت در بودي من در كنارش بودم و خودم ناله ها و گريه هاي پسرمو و اون صحنه وحشتناك رو به چشم ديدم و سعي ميكردم با شير دادنش ارومش كنم و تا دو روز حالم بد بود ..و واكسنها و استرس هاي شير دادنو و غذا خوردنو و بيماري و .. .. حالا اولشه ..مادر بودن خيلي سخت و شيرينه
مامان بهنوش
پاسخ
ساناز عزيزم ممنون که به وبلاک مهران سر زدي عزيزم. صدها البته که تمام اين دل نوشته ها در برابر حس زيبا و غير قابل وصف ما مادرها جيزي نيست. هيج وقت اقايون اين حس و لذتي که ما ميبريم رو نخواهند داشت. من فقط با توصيف کوشه اي از سختي هايي که يک مادر از ابتدا متحمل ميشه, خواستم ارزش و بهايي که به زن داده ميشه رو توصيف کنم. بّه جرات ادعا دارم که اين مطالب دردو دل هشتاد درصد از مادرهاست که هميشه آرزو داشتند و دارند که شايد ذره اي از اون رو همسرانشون درک کنند. من با نوشتن اين مطلب قدمي در راه مطرح کردن اين سختي ها و دّفاع از بي ارزش جلوه دادنشون نزد اقايون برداشتم..ولي متاسفانه ما اين روزها بيشتّر شاهد اين هستيم که همه ميخوان توي بدبختي و سختي کشيدنها از هم پيشي بکيرند و سعي در اثبات اون نزد ديکران دارند. هدف من از بيان اين مطالب اين نبود که کي بيشتر يا کمتر سختي کشيده,بلکه سعي در توصيف حقايق براي فرزندم دارم. همين و بس
سارایی
15 اردیبهشت 93 13:19
بخدا راست گفتی ! هنوز اشکم بند نمیاد ! حرف دلمونو بی کم و کاست زدی! تمام ماها اینارزو درک کردیم و اینارو تو دلمون داریم اما چی میگیم بخاطر بچه ها ست هر کاری میکنیم پس عیب نداره!!!! اما واقعا نداره نداره؟؟؟؟؟ خودمون چی ؟ دلمون چی؟ ما دخترای نازک نارنجی خونه بابا حالا باید خیلی چیزارو تحمل کنیم .... رفتارای اشتباه این بچه های مرد نما! رفتارای اشتباه و بد خانواده شوهر و در کنارشون ! درد جسمی که تا چند مدت ( ماه ) باهانته! درد روح که تا چند وقت باهامون! اماااااااااا کو اون درک کو پس؟ اون تفاهم و حرفهای خوشگل قبل ازدواج؟؟؟؟؟ بی انصافی نکنم نمیگم نیست !!!!! اما یک کلام ختم کلام اون جور که باید باشه نیست!!!!! ببخشید اگه به درازا کشیدد حرفم !
مامان بهنوش
پاسخ
قربون دلت عزیزم. خوشحالم که حرف دلت رو برام نوشتی و کمک کردی به کامل تر شدن مطلبم. واقعا عالی بود....مرسی گلم.
مامان فاطمه مامان نیکان
15 اردیبهشت 93 16:35
سلام عزیزم.مطلبت روخوندم،خیلی جامع بود.منم مثه بقیه دوستان اشکم در اومدویاد روز ختنه پسرم افتادم که چقدگریه کرد.ولی شکرخدا همسرم خیلی باهام راه اومده وهنوزم کاری به کارم نداره ولی حس میکنم که ازلحاظ احساسی سرد شده.در کل هرجفتمون از این اوضاع راضی هستیم.خوشحال میشم به وبلاگ نیکانم سری بزنی عزیزم.
مامان بهنوش
پاسخ
سلام. خوشحالم که از مطلب خوشتون اومده. عزیزم سختی ها توی این دوران زیاد هستند ولی امیدوارم مشکلات تون زودتر حل بشه. ما هم خوشحال میشیم که با شما آشنا بشیم.