نه ماهگی مهران
پسر قشنگم نه ماهگیت مبارک عزیزدلم.
روزها مثل برق و باد دارن میان و میرن و منم سرمست از شیطنت های تو ایام رو میگذرونم عزیزکم. تا چشم روی هم میذارم، یک ماه دیگه اومده و رفته و تو بزرگ و بزرگتر شدی.
دیشب داشتم فکر میکردم که جند سال دیگه تو هم میخوای تو امور و تصمیم های زندگیمون باهامون شریک باشی و همفکری کنی برامون. میخوای بری مدرسه و درس بخونی و پیشرفت کنی و بشی مایه افتخار و سربلندی پدر و مادرت. دلم لرزید و اشک شوقی به خاطر وجود پاک و دوست داشتنیت از چشمام سرازیر شد نازنین دلم.
عاشق شوق و اشتیاق کودکانه ت هستم که از این ور به اون ور میری و همه چی رو میبینی و لمس میکنی عزیزدلم. با اون سرعت باور نکردنی، به سمت اتاق بابا میری تا بری و کاغذهای بابا رو بررسی کنی و به پرینترش دست بزنی. خودکارهاش رو بگیری و ببری سمت دهنت و کتابهاش رو پاره کنی و به سمت دهنت ببری(البته هنوز خداروشکر کتابی پاره نشده مامان جون، خیلی حواست رو جمع کن که بابا رضا رو ناراحت نکنی با این کارت...چون بابا خیلی کتابهاش رو دوست داره) دیوونه اون رقصیدنت هستم که حتی اگه دور و بری هات هم برات اهنگ بخونن خودت رو تکون میدی و سریع ریتم رو میگیری و اگه دست زدنشون رو قطع کنن، همون لحظه اعتراض میکنی که چرا دیگه دست نمیزنین برام.
قربون اون دستای کوچولوت برم که اثرش روی آینه و شیشه ها و میزهاست همیشه. مبل و میز و هرچیز قابل تکیه بودنی رو میگیری و بلندمیشی باهاش. فکر کنم میخوای هرچه زودتر راه بیفتی تو خونه عزیزم. نمیدونم چه علاقه ای به دستشویی و حموم داری که میری و در میزنی که بری داخل!!!خیلی برات جای جالبیه فکر کنم مامان جون.
راستی بالاخره یک روز مونده به نه ماهگیت، با بابا رضا رفتی سلمونی و برای اولین بار موهای خوشگل و فر خورده ت رو کوتاه کردی عزیزدلم. مبارکه...مبارکه...مبارکه...
به قول بابا رضا، خوشگل بودی ، خوشگل تر شدی قند و عسلم.
خوشحالیم به خاطر وجود پاک و دوست داشتنی ت عزیزم،
دوست داریم نفس مامان و بابا