مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

آش دندونی و مروارید دوم پسرم

پسر قشنگم، مامانی دیروز برات آش دندونی درست کردند. دستشون درد نکنه. خیلی هم خوشمزه و لذیذ شده بود.  تو هم که خیلی دوست داشتی و خوردی که قوی بشی و دندونای خوشملت زودی بیرون بیان.  اتفاقا امروز هم اون یکی مروارید فک بالات هم خودش رو به ما نشون داد و کلی خوشحالمون کرد عزیزدلم. چند روزی بود که از دستش حسابی کلافه شده بودی نفسم. خداروشکر...ایشالله مهران جونم همیشه مسواک بزنه که دندونای خوشگل و مرتبی داشته باشه... مبارک باشه عزیز دل مامان و بابا  پسرم روز 19 فروردین هم عزیز به همراه عمه های مهربونت برای شما آش دندونی درست کردند. دستشون درد نکنه. همگی خیلی زحمت کشیدند و خیلی خوشمزه شده بود.نوش جونت. اینم عکسش مامان...
9 فروردين 1393

مهران و خواب در لحظه تحویل سال

عزیزم نمیدونی چقدر کار دارم. سه ساعت بیشتر تا تحویل سال وقت ندارم و یه عالمه کار هست. تو هم که دست از شیطونی و کنجکاوی هات بر نمیداری مادر. سفره هفت سین نصفه نیمه ست، آشپزخونه به هم ریخته، ظرفهام از صبح نشسته موندن تو ظرفشویی...همزمان در حال آماده کردن سبزی پلو با ماهی هم هستم. آخه هر چی باشه طبق سنتی که از قدیم بوده و ما هم سعی در حفظش داریم...آخرین شب سال ، سبزی پلو با ماهی میخوریم. ولی خب شانسی که آوردم شما از حدود ساعت شش و نیم خوابت برد و من رو با این همه کار تنها گذاشتی عسلم . نمیدونستم کدوم یکی رو انجام بدم. خلاصه یه دست داشتم و هزار تا کار...همه رو همزمان باهم انجام دادم و با سرعت هرچه تمام تر و با اون ذهن خسته م کلی سلیقه هم به خر...
29 اسفند 1392

آی بیا که نوروزه ... شب نوروزه...:)))

پسر قشنگم...بالاخره لحظه شماری من برای رسیدن قشنگ ترین و با صفاترین روزهای سال به پایان رسید...عید نوروز...رسیدن بهار و تولد دوباره طبیعت. تولد دوباره من به خاطر داشتن برکتی به نام مهران. اومدی و نوروزمون رو قشنگ تر از هرسال جلوه دادی. من از بچگی دیوونه عید و بوی بهارش بودم...اومدی و با وجودت این قشنگی رو برام چندین برابر کردی عزیزدلم. امیدوارم بتونم شوقی رو که خودم از عید نوروز و بهار دارم، برای تو هم تداعی کنم تا هرسال لذتش رو ببری. با شور و شوق بچه گونه ت ، پدر و مادرت رو هم سر شوق بیاری. بالاخره من و بابات که همیشه دلخوش و شاداب نیستیم. تویی که ما رو به اوج میرسونی پسر قشنگم. نوروزت مبارک دار و ندار زندگی مامان و بابا. هر روز تو نورو...
29 اسفند 1392

مرواريد کوچولوي بلا

عزيزدلم بالاخره چشم ما به جمال اولين مرواريد شيطون شما روشن شد...ولي نه از فک پايين...از فک بالا!!! دم عيدي دندونت خودش رو بهمون نشون داد مامان جون...تازه فهميدم چرا لب به سوپ و هيچ غذاي ديکه اي نميزدي مامان جون. فقط شير ميخوردي. تا وقتي که دندونت نيش زد و دوباره علاقه اي به غذات نشون دادي عسلم. سه روز هم تب داشتي مامان جون...هر چندساعت يه بار دماي بدنت ميرفت بالا مبارک باشه دندونت نفس مامان و بابا ...
19 اسفند 1392

حال و هوای این روزهای خونه مون

الهی من از همین اول قربونت برم مامان جون. عاشق شیطونی هاتم. دوست داشتم هیچ کار دیگه ای نداشتم و مینشستم و زل میزدم بهت و به کنجکاوی هات...ولی چه کنم که یه سری کارهایی دارم که اکثرا مربوط به شما میشه... غذا پختن برای خودمون و غذای شما، شستن لباسهات که هرروز به خاطر این که نمیذاری پیش بند ببندم برات یه دست عوض میکنیم...مرتب کردن خونه و جمع کردن اسباب بازی های شما از روی فرش پذیرایی...ظرف هم که نگو...دائما این سینک ظرفشویی پره...بیشتر از یه ساعت ندیدم که خالی مونده باشه!!! روزی دوبار جاروبرقی که مبادا خدای نکرده چیزی روی فرش بمونه که شما اونو بخوری...گردگیری خونه، نظافت و دستمال کشی کل سرامیکهای خونه که دائما شما میری سراغشون و مخصوصا کف آش...
5 اسفند 1392

مهمونی خونه خاله سارای مهربون و دلسا لپ گلی نازم

چند روزی هست که برای روز سه شنبه لحظه شماری میکردیم مامان جون. آخه قرار بود بریم خونه خاله سارای مهربون و لپ گلی خانوم، دلسا جون. بالاخره اون روز رسید و من و شما نفهمیدیم چه طوری حاضر شدیم وچه جوری با آژانس و با سرعت هرچه تمام تر خودمون رو رسوندیم خونه شون...آخه خیلی دلتنگشون بودیم عزیزم. (زودتر از خاله سارایی و آرشیدا خانوم و خاله الهه و آدریان خان رسیدیم اونجا.) اولش که رسیدیم تو و دلسا جونی، هرکدوم یه لنگه از کفشت رو برداشته بودین و داشتین مزه مزه ش میکردین.فکر کنم چیز خوشمزه ای بود(البته یه کم از مزه مزه گذشته بود دیگه... ) دلسای عزیزم خیلی دخمل خوب و میزبان دست و دلبازی بود مامان جون. یه کم یاد بگیر ازش تروخدا...ولی برعکس تو خیلی شیط...
29 بهمن 1392

پسرک چهار دست و پا رو!!!!

عزیز دلم امشب برای شام سوسیس درست کردم برای بابا رضا و توی یه دیس تزئین کردم و با گوجه و سس و ... آوردم برای بابایی و برگشتم توی آشپزخونه که ظرفها رو بشورم (میدونی که مامان به سوسیس ، کالباس و ژامبون و ... حساسیت داره عزیزم!). که یه دفعه دیدم بابا با هیجان خاصی صدام میکنه که بیا ببین مهران رو...دیدم از فاصله حدودا دو متری بابا داری میای کم کم به سمت دیس سوسیس...پسرم داشت چهار دست و پا می اومد به سمت باباش و البته دیس رنگارنگ غذاش!!!! قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که هنوز بلد نیستی درست باهم هماهنگشون کنی و سریع خودت رو برسونی. وای به روزگار من و بابا رضا که تو میخوای راه بیفتی گوشه گوشه خونه رو بگردی مامان جون! هیچ مسئله ای ...
18 بهمن 1392

اولین عروسی که مهران دعوت شد!

گل پسرم برای اولین بار باهم دیگه رفتیم عروسی. بذار همین جا بگم که که عروسی نوه خاله بابارضا بود، رضای دختر خاله منیژه. (شاید بعد ها که ازم میپرسی یادم نباشه عروسی کی بود) لباسای خوشگلت رو به اضافه پاپیون سفید رنگت تنت کردم و با عمه معصومه عزیز راه افتادیم به سمت تالار. هوا خیلی سرد بود و زمین هم به خاطر برفی که این یکی دو روز نصفه و نیمه باریده بود، حسابی لیز شده بود. با هزار ترس و لرز قدم برمیداشتیم مامان جون حدودای ساعت هشت و ربع بود که رسیدیم تالار رضا. اکثر مهمونها اومده بودند. تا رسیدیم به خاطر صدای فوق العاده بلند خواننده ای که به زبان ترکی داشت آهنگ میخوند خیلی ترسیدی و جیغت رفت به آسمون. اصلا نذاشتی بریم پیش عمه ها...بردمت توی ی...
17 بهمن 1392

بالغ شدن پسرمون

عزیزدل مامان و بابا...چی بگم من از تو....دیگه واسه خودت مرد شدی عزیزم. دوست نداری همش به حالت خوابیده باشی، دوست داری بشینی. البته مثل خودم لجبازی و دوست نداری چیزی پشتت باشه که کمک باشه برات. میگی خوودم میتونم بشینم!!! چی بگم...! یکی دو روزی هست که چیزی رو که توی دستت هست رو میتونی پرت کنی یه کم اون طرف تر. البته بعدش خیلی زحمت میکشی که خودت رو برسونی بهش. دائما هم که مشغول ریشه های فرش هستی که پیداشون کنی و از جاشون بکنی. تازگی ها وقتی بابا رضا میرسه خونه تازه یادت میاد که از صبح تاحالا ندیده بودیش و بغض میکنی و سرت رو میذاری رو زمین و میزنی زیر گریه که بیاد نازت رو بکشه و بغلت کنه گل پسرم. باورم نمیشه ...؟!!! میری بغل بابا و یکی از دس...
16 بهمن 1392

هفت ماهگی مهران

پسر عزیزم امشب من و بابا رضا برای ماهگرد هفتم زندگیت، یه کیک کوچولو گرفتیم و با عمه خدیجه اینا و عزیز هفت ماهگیت رو جشن گرفتیم. تو که از ساعت 4 عصر دیگه نخوابیده بودی...خیلی سرحال نبودی گل پسرم. طبق روال همیشگیت هم که هیچ جا الا خونه خودمون نمیخوابی مگه بغل من یا بابا رضا باشی اونم برای چند دقیقه. یه کم بی تابی میکردی عزیزدلم...آخه میخواستی حمله کنی به کیک قرمز رنگت که ببینی چه جنسی و چه مزه ایه؟!!!  کاش میشد واقعا میذاشتم که بری توی کیک و حالشو ببری نازنینم. ولی در عوض یه کوچولو از قسمت اسفنج کیکت از دست مامان خوردی قربونت برم... نوووووووووووووووووش جونت عزیزم هفت ماهگیت مبارک مهران نازم امیدوارم لبت همیشه خندون و دلت هم...
12 بهمن 1392