بالغ شدن پسرمون
عزیزدل مامان و بابا...چی بگم من از تو....دیگه واسه خودت مرد شدی عزیزم. دوست نداری همش به حالت خوابیده باشی، دوست داری بشینی. البته مثل خودم لجبازی و دوست نداری چیزی پشتت باشه که کمک باشه برات. میگی خوودم میتونم بشینم!!! چی بگم...!
یکی دو روزی هست که چیزی رو که توی دستت هست رو میتونی پرت کنی یه کم اون طرف تر. البته بعدش خیلی زحمت میکشی که خودت رو برسونی بهش. دائما هم که مشغول ریشه های فرش هستی که پیداشون کنی و از جاشون بکنی.
تازگی ها وقتی بابا رضا میرسه خونه تازه یادت میاد که از صبح تاحالا ندیده بودیش و بغض میکنی و سرت رو میذاری رو زمین و میزنی زیر گریه که بیاد نازت رو بکشه و بغلت کنه گل پسرم. باورم نمیشه ...؟!!! میری بغل بابا و یکی از دستات رو میذاری روی شونه ش و با یه غرور مردونه خاصی به من نگاه میکنی که دیدی بابام هم منو دوست داره...دیدی بالاخره اومد و نجاتم داد از دستت که هی از صبح اذیتم میکنی و رانیتیدین تلخ و مولتی ویتامین و قطره آهن رو به زور به خوردم میدی...
تو هم که تلافی ش رو سر من در میاری و غذات رو نمیخوری...با هزار خواهش و تمنام و بازی و ادا، یه کم غذا میخوری...به دکترت هم که گفتم ...گفتن "اذیتت نکنم...اگه دوست داشتی و میلت بود خودت میخوری." همه هم که خداروشکر طرفدار توئن...!!!ولی خب با خاله سارای مهربون به این نتیجه رسیدیم که تو و لپ گلی اعتصاب کردین و لب به برنج و هر غذایی که توش برنج به کار رفته باشه، نمیزنین...کشف مهمی بود، نه؟؟؟ منم که دوست دارم غذای تازه تازه بخوری...اینه که هر دفعه سوپ و پوره و ... رو آماده میکنم ولی با دهن قفل شده آقا مهران روبه رو میشم و خستگی می مونه به تنم! و چون دلم نمیاد غذای حتی یه کم مونده بدم بهت، خودم میخورمو باز برای وعده بعدی، دوباره روز از نو و روزی از نو!
همه اینا فدای یه تار موت، نفس مامان و بابا! تنت سلامت!