مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

بالغ شدن پسرمون

1392/11/16 1:57
نویسنده : مامان بهنوش
172 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزدل مامان و بابا...چی بگم من از تو....دیگه واسه خودت مرد شدی عزیزم. دوست نداری همش به حالت خوابیده باشی، دوست داری بشینی. البته مثل خودم لجبازی و دوست نداری چیزی پشتت باشه که کمک باشه برات. میگی خوودم میتونم بشینم!!! چی بگم...!

یکی دو روزی هست که چیزی رو که توی دستت هست رو میتونی پرت کنی یه کم اون طرف تر. البته بعدش خیلی زحمت میکشی که خودت رو برسونی بهش. دائما هم که مشغول ریشه های فرش هستی که پیداشون کنی و از جاشون بکنی.

تازگی ها وقتی بابا رضا میرسه خونه تازه یادت میاد که از صبح تاحالا ندیده بودیش و بغض میکنی و سرت رو میذاری رو زمین و میزنی زیر گریه که بیاد نازت رو بکشه و بغلت کنه گل پسرم. باورم نمیشه ...؟!!! میری بغل بابا و یکی از دستات رو میذاری روی شونه ش و با یه غرور مردونه خاصی به من نگاه میکنی که دیدی بابام هم منو دوست داره...دیدی بالاخره اومد و نجاتم داد از دستت که هی از صبح اذیتم میکنی و رانیتیدین تلخ و مولتی ویتامین و قطره آهن رو به زور به خوردم میدی...قهر

تو هم که تلافی ش رو سر من در میاری و غذات رو نمیخوری...با هزار خواهش و تمنام و بازی و ادا، یه کم غذا میخوری...به دکترت هم که گفتم ...گفتن "اذیتت نکنم...اگه دوست داشتی و میلت بود خودت میخوری." همه هم که خداروشکر طرفدار توئن...!!!متفکرولی خب با خاله سارای مهربون به این نتیجه رسیدیم که تو و لپ گلی اعتصاب کردین و لب به برنج و هر غذایی که توش برنج به کار رفته باشه، نمیزنین...کشف مهمی بود، نه؟؟؟ منم که دوست دارم غذای تازه تازه بخوری...اینه که هر دفعه سوپ و پوره و ... رو آماده میکنم ولی با دهن قفل شده آقا مهران روبه رو میشم و خستگی می مونه به تنم!گریهقهر و چون دلم نمیاد غذای حتی یه کم مونده بدم بهت، خودم میخورمنیشخندو باز برای وعده بعدی، دوباره روز از نو و روزی از نو!چشمک

همه اینا فدای یه تار موت، نفس مامان و بابا! تنت سلامت!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مروارید
16 بهمن 92 2:34
پس با این اوصاف به خاطر قفل بودن دهان قشنگ آقا مهران ما تا چن وقت دیگه چی داریم؟؟؟ بععععععععععععععععععععععععله! یه عدد مامان بهنوش چاق وچله
مامان بهنوش
پاسخ
بله خاله مروارید عزیزم...خودم میپزم و خودم هم... ممنون که به ما هم سر میزنی عزیزدلم
انسیه
16 بهمن 92 19:09
ماشالا به این گل پسر مون که واسه خودش مردی شده.خاله جون ایشالا داماد بشی
مامان بهنوش
پاسخ
ممنونیم خاله انسی جون. همچنین ایشالله دامادی صدرا جون
انسیه
16 بهمن 92 23:14
راستی خاله جون زدی جلو صدرا آفرین پسر زرنگ خاله صدرا هنوز نمیشینه.هزار ماشالا به گل پسرمون
مامان بهنوش
پاسخ
خاله جون ایشالله صدرا جون هم همین روزا میشینه دیگه...منم که زیاد نمیتونم بشینم...بعد دو سه دقیقه ولو میشم یهو...
دلسارا
17 بهمن 92 20:46
خاله جون در ادامه بالغ شدن پسرمون یادت رفت بنویسی یه سره هم حرف میزنه و امروز هی می گفت اِ اِ اِ اِ اِ یادت رفته بنویسی وقتی داری با تلفن حرف میزنی میخواد ازت بیاد بالا. یادت رفته بنویسی یه هو با دلسا شروع میکنن همزمان داد کشیدن و نمیذارن ما بحرفیم ... قربون این پسرک بالغ بشم من . ... عزیزمه با اون اشکاش . برای مهرانم
مامان بهنوش
پاسخ
گل گفتی خاله ش اینا رو یادم رفت بنویسم...اینا هم ضمیمه مطلبمون که شما کاملش کردی عزیزدلم. لپ گلی رو ببوس خواهر گلم
خاله الهه
18 بهمن 92 23:40
حالا بجای مهران خودتو تپلی نکنی. خاله جون اگه بزور بهش غذا بدی از الان لجبازی رو یاد می گیره ها.مواظب باش
مامان بهنوش
پاسخ
خیالت راحت خاله جون. راست میگی الهه جان، حواسم هست که لجباز میشن ولی چیکار کنم...گاهی اوقات به خاطر وقتی که صرف درست کردن غذاش میشه، به دلم میمونه و یکی دو تا قاشق به زور میدم بهش
لیدا مامان ماهان
20 بهمن 92 13:36
قربون این پسر با نمک برم...خیلی دلم هواتو کرده بود بهنوش جون..خوبه که این وبلاگها هستنااااااا مهران ناناز رو ببوس
مامان بهنوش
پاسخ
قربون دلت عزیزم. خیلی محبت داری به من و مهران لیدا جان. ماهان خوشکلم رو ببوس گلم
سارایی و آرشیدا!
25 بهمن 92 18:06
عزیزم! حرکتشو تصور کررزدم گکلی خندیدم من ببینمش خودم میام میخورمش ! اخی! زورش دنکن بهنوش خودش بزررگ شده میفهمه بخواد میخوره! دهه! من فک کردم فقط خودم غذاشو خوشحالانه میخورم
مامان بهنوش
پاسخ
مرسی خاله سارای مهربون. بله خیلی بانمک و خوردنی میشن وقتی از این ور به اون ور میرن چهار دست و پا خاله بخد من اذیتش نمیکنم...خودش غذاشو نمیخوره خووووو....بعدش خودم سوپشو و ... رو میخورم