حال و هوای این روزهای خونه مون
الهی من از همین اول قربونت برم مامان جون. عاشق شیطونی هاتم.
دوست داشتم هیچ کار دیگه ای نداشتم و مینشستم و زل میزدم بهت و به کنجکاوی هات...ولی چه کنم که یه سری کارهایی دارم که اکثرا مربوط به شما میشه...غذا پختن برای خودمون و غذای شما، شستن لباسهات که هرروز به خاطر این که نمیذاری پیش بند ببندم برات یه دست عوض میکنیم...مرتب کردن خونه و جمع کردن اسباب بازی های شما از روی فرش پذیرایی...ظرف هم که نگو...دائما این سینک ظرفشویی پره...بیشتر از یه ساعت ندیدم که خالی مونده باشه!!! روزی دوبار جاروبرقی که مبادا خدای نکرده چیزی روی فرش بمونه که شما اونو بخوری...گردگیری خونه، نظافت و دستمال کشی کل سرامیکهای خونه که دائما شما میری سراغشون و مخصوصا کف آشپزخونه...مکمل و وبتامین های شما که هرکدوم مخصوص یه موقعی از روزه و باید سر موقع و البته با رعایت ترتیب و فاصله شون از همدیگه و با کلی ترفند و ادا و اطوار به خورد شما بدم...این روزها که خونه تکونی و یه سری مرتب کاری ها و شستشوهای خاص هم که داریم و خیلی کارای دیگه که متاسفانه الان در این لحظه ذهن و جسم فوق العاده خسته م یاری نمیکنه که بنویسم شون. (البته فکر نکنی همش سرم به کارامه ها...این روزها وقتی برام نمی مونه که بخوام به کارام برسم...تمام روز مشغول شما و آوردن و گرفتن شما از این گوشه و اون گوشه خونه م. شب که خوابت میبره من تا ساعت 2 یا بعضی وقتها هم 3 به کارهام میرسم و غذای فردا و غذای شما رو درست میکنم و میخوابم)
چند روز پیش رفته بودی سراغ پیچ پایینی شوفاژ و اون قدر چرخونده بودیش که از جاش در اومده بود...عاشق لیوانی و با لیوان آّب خوردن، موقعی هم که آگهی های شبکه های کارتونی ت رو میبینی مشغول هرکاری باشی و هرجای خونه ، سر و کله ت پیدا میشه و خودت رو به سرعت میرسونی جلوی تلویزیون و میشینی به تماشا و صدات در نمیاد عزیزدلم. کاش برای خوردن مکمل ها و ویتامین ها هم انقدر آروم بودی مامان جون...دیگه به سختی میشه نگهت داشت تا وبتامین ت رو بخوری. برای پوشک عوض کردنت هم که دیگه کارم در اومده...باید به سرعت نور عوض کنم تا فرار نکردی از دستم و بدون پوشک راه نیفتادی تو خونه
در کل بگم چیز خاصی نمیتونی روی زمین پیدا کنی مگر اسباب بازی های خودت و گه گاه هم شارژر موبایل ها که از دستمون در میره و روی زمین می افته...تو هم که ماشالله به سرعت هرچه تمام تر میری به سمتشون و منم به دنبالت و تا میخوای ببری سمت دهنت، من رسیدم بهت و کلا از اون محدوده خارجت میکنم. گفتم محدوده یاد آشپزخونه افتادم که حتی با وجود یه پله خیلی خیلی کوتاه تونستی فتح ش کنی و واردش بشی و روزی هزار بار دنبال من میای تو آشپزخونه و مسقیما سراغ در پوش چاه ش!!! منم که بلافاصله بغلت میکنم و باهم دیگه میایم بیرون ازش.
جدیدا فهمیدی که وقتی لباس های بیرون ت رو تنت میکنم قراره بریم و خوش بگذرونیم...برعکس قبلنا که ناراحت میشدی، الان دیگه کلی ذوق داری و موقعی که در رو باز میکنم که بریم بیرون شروع میکنی به جیغ زدن توی راهرو تا انعکاس صدات رو بشنوی
فدای شیطونی هات و این روزای قشنگت که دیگه تکرار نمیشن و هر روز جذاب تر و شیرین تر از روز قبل هستن، نفس مامان و بابا