مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

عمو محسن به یادها پیوست

1394/8/24 23:15
نویسنده : مامان بهنوش
363 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری یه عمویی داشتم مامان جون...یعنی مثلا تا همین سی و چند روز قبل...قسمتش یا بخت و اقبالش اینجوری رقم خورد که مجرد باقی بمونه و با عزیز و آقاجونم زندگی کنه و هیچ فرزندی به یادگار از خودش و اخلاق و روحیاتش برامون به جا نذاره، ما بمونیم و خاطراتی که برامون رقم زده.

بعد از رفتن آقاجون، عمو شده بود یار و هم خونه و همدم و البته پرستار عزیز. باهم دیگه روزا رو میگذروندن و به شب میرسوندن. روزی چندبار میرفت بیرون از خونه و همیشه هم با دست پر برمیگشت. این اواخر برای خودش یه کارگاه نجاری راه انداخته بود و با دستای هنرمندش وسیله های زیبا و کارآمد میساخت که وقتی هرکدومشون رو توی گوشه و کنار خونه میبینیم آه بلندی از سینه مون بلند میشه و جیگرمون رو میسوزونه. به گل و گیاه های زینتی و گلدوناش هم خیلی میرسید. حتی توی حیاط هم درخت زیتون و انجیر همیشه خوب و پربار بودن. توی فصل انجیر امکان نداشت وقتی مهمون داره، سبد به دست به حیاط نره و با یه سبد پر از انجیر برنگرده تا دهن مهموناش رو شیرین کنه با انجیرای ناب اون درخت. الان دیگه عاقبت اون همه گل و گیاه و درخت اون خونه چی میشه؟

همیشه یخچال خونه رو پر می کرد از لواشک و  میوه های خشک که دست پرورده خودش بودن و بستنی و انواع و اقسام میوه های فصل و نوبر. انواع و اقسام بستنی هایی که میشد سوگلی یخچال بستنی مغازه ها باشه، توی یخچالش داشت و خوشا به حال بچه ای که پاش به خونه عزیز باز میشد. انواع شکلات و شیرینی جات و خوراکی های خوشمزه...انواع مغزها و آبمیوه های دلچسب نصیبش میشد...خلاصه هرچیز خوشمزه و هوس انگیزی که توی این دنیا هست رو میتونستی توی خونه یا توی یخچالش پیدا کنی و به مراد دلت برسی.تصویر همه شون عین روز برام روشنه. البته بگم که تو هم به عنوان یکی از کوچکترین اعضای خانواده بی نصیب نموندی مامان جون و یکی از همون بستنی ها جز روزی تو بود موقعی که کاشون بودیم ولی کاش که آخرینش نبود...کاش...

تا یادم میاد هرروز روزنامه ایران و همشهری رو میخرید و تا شب نشده هردوتا جدولشون رو که البته خیلی هم سخت بودند روحل میکرد و میذاشت گوشه حال کنار پشتی که همیشه لم میداد. دستخط قشنگی هم داشت، آدم کیف میکرد وقتی نوشته هاش رو میدید. بابایی میگفت عمو دست فرمون خیلی خوبی هم داشته ولی من خودم که نشد ببینم. خلاصه تا یادم میاد از این دست خاطرات هستند.

کاش میشد آخرین دیدارمون نوروز نود و چهار نبود...این اواخر به دلم افتاده بود که یه سر بریم کاشون ولی نمیدونستم از پشت گوش انداختنش چقدر قراره پشیمون بشم و حسرت بخورم چون عمو محسن رفت توی آسمونا پسر گلم. یکی از بدترین حسرتام اینه که دوس داشتم تو هم خوب بشناسیش و برای دیدنش ذوق کنی و خوشحال بشی. سر به سرت بذاره و تو هم دستش رو بگیری و ببریش توی آشپزخونه تا بهت خوراکی های خوشمزه بده و بشینی یه گوشه و لذت بچگیت رو ببری...ولی حیف و صدها بار حیف...

پسر گلم آدما چه خوب و چه بد، همه یه روزی از این دنیا میرن به آسمونا و تنها چیزی که ازشون به جا میمونه توی قلب ما، خاطرات خوب و خوبی هاشونه. هرکسی عموش براش عزیزه. عمو محسن هم همینطور بود. البته هم برای من و هم برای بابا رضا. خدا همه عموها رو برای بچه ها حقظ کنه...آمین.

دور باشه این سرطان لعنتی از تن همه آدمای کره زمین.

متاسفم که باید بگم روحش شاد و یادش گرامی...

جاودانه بمان...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

دلسارا
1 آذر 94 16:57
انشاله كه خدا عموت رو رحمت كنه . روحش در آرامش باشه و سايه تو ١٣٠ سال بالاي سر پسرت باشه
مامان بهنوش
پاسخ
خیلی ممنون خواهر نازنینم. خدا خاله شما رو هم بیامرزه. ایشالله غم نبینین.
مامان نیکان
1 آذر 94 23:19
عزیزم خدا قرین رحمتش کنه.نوشته ات اونقد زیبا بود که همه رو با تصویر تو ذهنم نقش بستم.خدا رحمتش کنه وبه شما سلامتی عطا کنه وصبر
مامان بهنوش
پاسخ
آمین...ممنون خواهر گلم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه انشالله.
ملیحه
8 آذر 94 10:53
خدا رحمتش کنه کجایی دختر؟دلمون تنگ شده براتون
مامان بهنوش
پاسخ
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ملیحه جان. هستیم خواهر زیر آسمون خدا ممنون که جویای احوالمون هستی همیشه
خاله فرنوش
22 آذر 94 22:36
مهران جونم... من و مامان بهنوش خاطرات خیلی خیلی زیادی با عمو محسن داریم. یادمه وقتی کوچولو بودیم همیشه وقتی میرسیدیم سر کوچه عزیز با شوق و ذوق زیادی دنبال عمو محسن میگشتیم و خوشبختانه همش میومد استقبالمون و هنوز درست حسابی احوال پرسی نکرده بودیم که میدیدم رفته توی آشپزخونه و با کلی پاستیل و شکلات و بستنی های رنگارنگ و خوشمزه میومد پیشمون. چقد با کوچولوهای فامیل مهربون بود و زود باهاشون دوست میشد... با اینکه تو هم چند دفعه بیشتر ندیدیشون باهاشون دوست شدی بودی خاله جون... کاش عمو محسن هنوز هم بود... کاش...
مامان بهنوش
پاسخ
یاد و خاطراتش همیشه در قلبمون هست.روحش شاد انشالله