چهار فصل اول زندگی مهران
پسر قشنگم، امروز بعد از مدتها اومدم تا برات بنویسم. از روزهای خوشی که برامون رقم زدی ...از خوشی هامون و عشقی که با وجود تو در دلمون شعله گرفته که نمیذاره حتی یه لحظه از بودن با تو دست بکشم و وبلاگت رو به روز کنم عزیزدلم...از همه چی...سال پیش توی همیجین روزایی بود که تو دیگه طاقت نیاوردی تا تو دل مامان بمونی و تصمیم گرفتی که پا به این دنیای پر از زیبایی بذاری. از روزی که اومدی انگار زندگی من و بابا رضا از حالت سیاه و سفید و یکنواختی به حالت رنگی تغییر پیدا کرد. زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت عزیزدلم. نفهمیدم روزا کی اومدن و کی رفتن...تو کی بزرگ شدی پسرم؟
انقدر کوجولو بودی که وقتی شیر میخوردی از خستگی خوابت میبرد و باز بعد از یکی دو ساعت از گرسنگی بیدار میشدی...حتی نمیتونستی غلت بزنی و شی و وسیله ای که روی زمین میبینی رو برداری...چه برسه به اینکه من بخوام به خاطر کنجکاوی های شما که گاهی وقتا واقعا خطرناک میشن، دستگیره های کشوی آشپزخونه رو از جاشون دربیارم تا کشوها باز نشن...کی انقدر بزرگ شدی قربونت برم؟
یک سال شد که با دنیای اطرافت اشنا شدی و تا تونستی همه چیز رو بررسی کردی...با پاهای کوجولوت چند قدمی رو برمیداری و با شوق وصف نشدنی خودت به سمتمون گام برمیداری ولی هنوز نمیتونی راه بری....راه هم میری...بالاخره همین روزاست که راه بیفتی و به همه جا سر بکشی و همه جیز رو ببینی عزیزدلم. روزای اول هیچ دندونی نداشتی که بخوای مامان رو گاز بگیری...آخ که چقدر تیز هستن...ولی الان هشت تا مروارید سفید و خوشگل داری عزیزم. خیلی اذیت شدی تا رشد کنن و بتونن بهت کمک کنن تا مزه های مختلف رو بچشی و بفهمی که خیلی چیزای خوشمزه تر از شیر مامانت تو این دنیا هست که هنوز نچشیدیشون. ماشالله عزیزدلم...ایشالله سال دیگه این موقع بقیه دندونات هم درمیان و لذت میبری عزیزدلم.
ایشالله سال دیگه این موقع اتاق داری برای خودت مامان جون. یه اتاق خوشگل با یه عالمه وسیله ها و اسباب بازی که حسابی باهاشون بازی کنی و سرگرم باشی. جای مخصوص خواب مهران..کمد لباسا و اسباب بازی ها و کشوهای خودت...امیدوارم که بتونم به قولی که همینجا دارم بهت میدم عمل کنم عزیزدلم....ایشالله با کمک بابا رضا میشه مامان جون...چرا نشه؟ مگه چیزی تو این دنیا هست که بابا رضا نتونه برای تو فراهم کنه...؟ پس حتما میشه.
انگار همین دیروز بود که یه غلت زدی و دنیا رو بهمون دادی با غلت زدنت عزیزم....همین دیروز بود که برای بابا رضا سوسیس با مخلفات درست کرده بودم و تو از شوق سس قرمز رنگی که داشت، شروع کردی چهار دست و پا به سمت بابا رضا رفتی تا بشقاب غذاش رو برداری و زیر و رو کنی... همین عید امسال بود که بعد از هشت ماه دوتا دندون بالاییت خودشون رو به ما نشون دادن همزمان و یه کم بعد هم دو تا دندون پایین نمایان شدن...خیلی نگذشته از وقتی که مبل ها رو گرفتی و ایستادی و کلی از این بابت ذوق کردی که میتونی از پاهات چه استفاده هایی کنی....قدم هایی که با هزار زور و زحمت برمیداری تا خودت رو پرت کنی تو بغل من یا بابا رضا رو بگو...قربونت برم با اون آب خوردنت که هرکی میبینه ضعف میکنه برات که انقدر تمیز و البته سریع اب توی لیوان رو میخوری...عزیزدلم همه اینا توی یک سال گذشته اتفاق افتاده ولی برای ما که انگار همین دیروز بود...خوشا به حال ما ...
خیلی دوست داشتیم برات تولد یک سالگی مفصل بگیریم مامان جون...ولی خدای عالم شاهده که فقط به خاطر خودت که اصلا از شلوغی و سر و صدای زیاد خوشت نمیاد، نمیگیریم برات...البته تولد میگیریم ولی نه به اون تشریفاتی که تو ذهن مامان و بابا هست. انقدر کوجولو هستی که شمعت رو هم نمیتونی فوت کنی مامان جون. البته انقدر بزرگ شدی که با مامان حرف بزنی به زبون خودت و با حرکات سرت به مامان بفهمونی که چی میخوای و چی نمیخوای ولی قدرت فوت کردن رو نداری هنوز مامان جونم. حتما میام و برات از اولین جشن تولدت مینویسم مامان جون. از همین الان بهت قول میدم که بهترین جشن تولد یه سالگی عالم باشه...قول قول...
دوست داریم نفس مامان و بابا...