مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

آمد بهار دلها...

  بوی باران بو ی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ...
4 فروردين 1395

جای خالی عزیزان

خداجونی لطفا به بابایی و خانواده صبر بده که امسال نبود عمو محسن و عزیز رو بتونیم تحمل کنیم، مخصوصا روز اول عید که همگی جمع میشدیم خونه شون و طبق خواست آقاجون خدا بیامرز هیچ سالی تا حالا نشده که همگی باهم جشن نگیریم روز اول بهار رو. یادمه تا آقاجون بود هر سال اسکناس های نو دویست تومنی ش آماده بود که  هم خودش و هم عزیز روز اول عید به تک تکمون عیدی بدن....از نوه ها بگیر تا بچه ها و دامادها و عروس ها...ده پونزده سال پیش دویست تومن مبلغ خوبی بود و دلمون خیلی به برکتش خوش بود. اون بنده خدا هم دلش به جمع چهل نفره اون روزای توی خونه ش خوش میشد و دوست داشت که همه چی آماده باشه برای پذیرایی از خانواده ش.عمو محسن نازنین هم که بی برو برگرد یه ...
24 اسفند 1394

حال و هوای بهاری

با اینکه این روزا مامان بهنوش یه کم کسالت داره ولی تاحالا زیاد رفتیم بیرون که شما هم از این هیاهو و حال و هوای قبل از عید و بهار لذت ببری که آخر سر با گریه برگشتی خونه!!! خب خوش میگذره مامان جوون میدونم ولی خونه هم مامان و بابا یه کارایی دارن که باید حتما انجام بشن که یه تعطیلات فوق العاده برای شما رقم بزنیم ان شالله! این روزا بیرون که میریم توجه داری به اتوبوس ها و مینی بوس ها و هرجا میبینشون بهمون نشون میدی و ما ملزم هستیم که اسمشون رو بگیم....این اتوبوسه...:))))) خوب همه مون رو گذاشتی سرکار فینگیلی خان. انقدر هوا خنک و بهاری شده که تعدادی از درختها شکوفه زدن و بقیه هم سبز شدن تقریبا که البته خیلی برات جالبه. با اینکه خیلی نیاز به کاپشن...
24 اسفند 1394

آخه الان دم عید؟!!!!!

ای مادر چی بگم برات...این روزا نمیدونم چرا هرجور مریضی بگی خودشو به من نشون داد و چند روز منو از مادرونگی و خانمی انداخت ....عجیبه....آخه چرا این موقع سال که این همه کار دارم؟؟؟؟؟ هرسال این موقع خیلی از کارام انجام شده بود و بیشتر میرفتیم گردش و پیاده روی، ولی امسال جوری کارهام به هم گره خوردن که وقت زیادی برای بیرون رفتن ندارم. یه کاری رو هم که شروع میکنم از پا در میام انگاری...ضعیف شدم مادر ...ماشالله از بس که از آدم انرژی میگیرین شما فینگیلیا... ده روز که درد دندون عقلی که کشیدم رو داشتم، خیلی اذیتم کرد این دندون فسقلی...چندروز سردرد و دل درد و یه مشکلات دیگه که درمونش فکر کنم سه چهار ماهی طول میکشه. انقدر قاطی پاطی شده که فکر کن یه...
24 اسفند 1394

عشقولانگی ششم آماماما و آبابابا

شد شش تا...بعله...تعداد سالهایی که از باشکوه ترین و مهمترین روز زندگی من و بابا میگذره پسرم.البته بهتره بگم اولین روز باشکوه و مهم زندگیمون، آخه دومیش روزی بود که یه فرشته کوچولو وارد زندگیمون شد... هرسال توی همین روز ،لحظه به لحظه ش مث روز برام روشنه و مرورش میکنم...از بارونی که شهر رو داشت آب میبرد، صبح زود آرایشگاه رفتن و حاضر شدن عروس و داماد تا ظهر و هماهنگ شدنشون با عکاس، بی اشتهایی برای ناهاری که مامان زری زحمتشو کشیده بود در کنار مهمونای توی خونه ش و اونهمه کار و استرسی که داشت، همه خونواده هامون یه جور درگیر بودن....درگیری که باعث میشد خیلی حواسشون به خودشون و احساساتشون نباشه و مراقب باشن تا مراسم عروسی فرزندشون به بهترین نحو ممک...
13 اسفند 1394

نهایت بی رحمی یک به اصطلاح مااااادر!

ای وای ای وای و ای وای.... امان و امان از بعضی مادرها که دست کمی از نامادری ندارن... چه صحنه ای دیدم امروز، خیلی حالم بد شد به حدی که حالت تهاجمی گرفته بودم برای اولین بار توی عمرم ، اونم تصور کن که نسبت به یه مادر نامادر!! امروز بابا رضا جونی ما رو برده بود برای خرید و گشت و گذار... دم یه مانتوفروشی دیدم که یه مادری بچه به بغل از مغازه با حرص و اخم بسیار زیاد اومد بیرون و پشت سرش هم دو سه نفر دیگه بودن به همراه پدر بی غیرت...طفلک بچه که به نظرم حداقل یک سال از تو کوچیکتر بود عزیزم، داشت در نهایت کلافگی گریه میکرد و بی قرار بود که یه دفعه این نامادری آنچنان نیشگونی از بازوی طفل معصوم گرفت و محکمممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
7 اسفند 1394

مهران برقی واود میشود

خدایا شکرت که پسرم بزرگ شده، آقا شده...مستقل شده خیلی حس خوبیه ولی میترسم دلم برای فینگیلی بودناش خیلی تنگ بشه...الانم فینگیلیه ها...ولی خب یه کم کمتر همش دنبال سیم و پریز برقه مهران جونم، البته توی خونه خودمون به نتیجه ای نمیرسه چون همه پریزها محافظ دارن ، ولی خونه مامان زری چه حالــــــــــــی میکنی مامان جون...دو سه تا سیم رابط و سه راهی میگیری از مامان زری و تمام گوشیامونو و آباژور مامانی رو وصل میکنی بهشون و همه شون باید روشن بشن که نشون بده مدار خوب کار میکنه...هرجا راه میریم پامون گیر میکنه به سیم کشی هات...حتی موقع ناهار هم نباید دست بهشون بزنیم که سفره بندازیم، میریم یه گوشه سفره پهن میکنیم که یه وقت مزاحم کار شما نباشیم منم ...
5 اسفند 1394