عشقولانگی ششم آماماما و آبابابا
شد شش تا...بعله...تعداد سالهایی که از باشکوه ترین و مهمترین روز زندگی من و بابا میگذره پسرم.البته بهتره بگم اولین روز باشکوه و مهم زندگیمون، آخه دومیش روزی بود که یه فرشته کوچولو وارد زندگیمون شد...
هرسال توی همین روز ،لحظه به لحظه ش مث روز برام روشنه و مرورش میکنم...از بارونی که شهر رو داشت آب میبرد، صبح زود آرایشگاه رفتن و حاضر شدن عروس و داماد تا ظهر و هماهنگ شدنشون با عکاس، بی اشتهایی برای ناهاری که مامان زری زحمتشو کشیده بود در کنار مهمونای توی خونه ش و اونهمه کار و استرسی که داشت، همه خونواده هامون یه جور درگیر بودن....درگیری که باعث میشد خیلی حواسشون به خودشون و احساساتشون نباشه و مراقب باشن تا مراسم عروسی فرزندشون به بهترین نحو ممکن برگزار بشه، آتلیه رفتن و کنسلی باغ از دست بارون و گل و لای باغ، تالار و مهمونا، ارکستر و خواننده، بزن و بکوب و پذیرایی و شام، حتی اون جمع خودمونی بعد از تالار توی خونه عزیزت و قربانی...همه و همه رو خوب یادمه، لحظه به لحظه ش برام مهم بود. برای هرکسی خیلی مهمه
اینا رو گفتم شاید موقع دامادیت این برنامه ها کلا متفاوت از امروز ما باشه...
تروخدا فعلا ازم سوال نکن که تو اون روز کجا بودی که هیچ جوابی ندارم براش