ده ماهکي پسرم
مبارک باشه عزيزدلم ده ماهکيت. ببخش مامان جون که دير شد تبريکم...چندروزي بود که مامان يه کم مريض بود قندعسلم. ولي تو با شيريني وجودت درد رو از تن ما دور ميکني عسلم. در ضمن ده ماهگي شما مصادف شده بود با روز معلم...يکي از دوست داشتني ترين انسانهاي روي اين کره خاکي. خيالت راحت مامان جون, من از طرف شما هم اين روز رو به بابارضا تبريک گفتم. خيلي خوشحال شد وقتي که شما به همين مناسبت با عيدي هات مامان و بابا و عزيز رو با کباب مهمون کردي. دستت درد نکنه عزيزدلم, خيلي عالي بود. دور از چشم آقاي دکتر, شما ّهم يکي دو قاشق خوردي. ايشالله سالهاي بعد خودت به بابا تبريک بگي عزيزم.
قربون اون قد و بالات برم قندعسلم. بخدا نمیدونم کی رسیدیم به ده ماهگی شما....مثل برق و باد گذشت. خیلی شیرین شدی کوچولوی نازم. لبخندای معنا دار به مامان و بابا میزنی...دست میزنی...میرقصی... دست میدی با همه...میزنی قدش...با دندونای نازت همه چی رو گاز میزنی...بیرون که میخوایم بریم کلی توی راهرو از خودت آواز میخونی تا صدات بپیچه و کلی ذوق میکنی وقتی آسانسور رو میبینی عزیزدلم. و خیلی کارهای شیرین دیگه....قربونت برم مامان جون.
من ديگه بخوابم پسرم,تا الان داشتم کاراي خونه رو انجام ميدادم, کار که طبق معمول زياد داشتم و چون نميخوام روزا از وقت شما بزنم و دوست دارم که شاهد تک تک شيطنت هات باشم و حسابي لذت ببرم, اينه که کارام ميمونه و تازه از ساعت يازده و نيم دوازده شب ميرم به آشپزخونه, کارهاي روزانه رو انجام ميدم و آشپزي ميکنم براي روز بعد. با اين حال دلم نيومد وبلاگت رو به روز نکنم و بخوابم. دوست داريم نفس مامان و بابا
ده ماهگیت مبارک نفس مامان و بابا