مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

سه ماه اول زندگی مهران

کولیک شبانه وحشتناک پسر گلم، از اواخر ماه اول زندگیت شب که میشه بی تابی های تو هم شروع میشن...خیلی دلم میخواست همیشه روز باشه و هیچ وقت شب نرسه که تو انقدر درد و سختی نکشی پسر گلم. متوجه شدیم که از ساعت 10 کولیک هات شروع میشن و باید از قبل پیشگیری کنیم و شربت گریپ میکسچر رو بدیم بهت. ولی بعد از چند روز گریپ میکسچر هم آرومت نمیکرد! این بود که هرچند وقت یه بار انواع شربتهای دل درد گیاهی رو برات امتحان کردیم تا آروم بگیری و کمتر درد بکشی پسر قشنگم. دکترها میگن تا پایان 3 ماهگی کولیک از بین میره...نرفت تا 4 ماه و نیم تموم میشه...ایشالله که هرچی زودتر این دل درد طاقت فرسا که از دردش پاهای کوچولوت رو جمع میکنی توی شکمت، تموم بشه و بتونی ...
6 مهر 1392

مهمونی خونه دخترعمه نسرین

عزیزدلم امروز باهم دیگه برای اولین بار رفتیم مهمونی. خونه دختر عمه نسرین که نزدیک به ما هستن گلم. سه ماه پیش ازدواج کردند و خواسته بودن با یه مهمونی همه رو دور هم جمع کنند. خیلی دوست داشتم بدونم برخوردت توی مهمونی چه طور خواهد بود. خداروشکر سر بلندم کردی نازنین پسرم. عمه های خودت و خانواده باقری همگی به شما لطف داشتن و بغلت میگرفتن تا از بودن باهات لذت ببرن. همه چهره ها برات جدید و جالب بودن . به دقت همه رو زیر نظر داشتی و میرفتی بغلشون...فقط گاه گاهی که منو میدیدی  بهوونه میگرفتی که تو رو از بغلشون بگیرم عزیزم. راستی محمد امین عزیز پسر سیماخانوم رو هم برای اولین بار دیدیم...محمد امین تقریبا یه ماه بعد از شما به دنیا اومد عزیزم. ...
29 شهريور 1392

ده روزگی مهران

صبح روز دهم زندگیت بردمت حموم گل پسرم. بعد از ظهر هم به خاطر زردی پوستت رفتیم دکتر که نگرانمون کرد و گفت زردی کم نشده و باید یه آزمایش دیگه انجام بدید و سریعا جوابش رو برای من بیارید. ناچار شدیم و رفتیم آزمایشگاه کاوش تا ازت خون بگیرن...خدا اون روز رو به عمر من و بابات حساب نکنه...خیلی اذیت شدی عزیزدلم. عمه خدیجه نازنین هم همراهمون بودن که ایشون هم خیلی ناراحت بودن از وضعیت شما نازنینم.   جواب رو گرفتیم و بردیم پیش آقای دکتر که ایشون صلاح دونستن که بیمارستان کودکان بستری بشین تا زردی از بین بره و بیاد پایین. زردیت 16.5 بود پسرم. نمیخوام ناراحتت کنم ولی دو شب و یک روز توی بیمارستان کودکان باهنر بستری بودی عزیزدلم. از سختی هایی که ک...
22 تير 1392

متولد شدن مهران

صبح روز 12 تیرماه که از خواب بیدار شدم...طبق روال منتظر بودم تا با حرکت و صبح بخیر گفتنت که نشان از سلامتت داشت، از جا بلند شم. ولی هرچی صبر کردم حرکتی نکردی گل پسرم...کمی نگران شدم ولی نخواستم بابا رو نگران کنم...کلی چیز شیرین خوردم و سر به سرت گذاشتم ولی خبری از تو نشد که نشد....کم کم موضوع رو به بابا رضا گفتم و پیشنهاد دادم یه سری به بیمارستان البرز بزنیم تا هم خیالمون از سلامتی تو راحت بشه و هم اینکه برای روز زایمان که هفته بعد بود، خودمون رو آماده کنیم. با خاله شیرین مهربون و دوست داشتنی هماهنگ کردم و باهم دیگه رفتیم...وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم برای سونوگرافی که لحظه ای که صدای قلب تو نازنینم رو شنیدم، تمام وجودم آروم گرفت...خال...
12 تير 1392