مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

ده روزگی مهران

1392/4/22 20:00
نویسنده : مامان بهنوش
166 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز دهم زندگیت بردمت حموم گل پسرم. بعد از ظهر هم به خاطر زردی پوستت رفتیم دکتر که نگرانمون کرد و گفت زردی کم نشده و باید یه آزمایش دیگه انجام بدید و سریعا جوابش رو برای من بیارید. ناچار شدیم و رفتیم آزمایشگاه کاوش تا ازت خون بگیرن...خدا اون روز رو به عمر من و بابات حساب نکنه...خیلی اذیت شدی عزیزدلم. عمه خدیجه نازنین هم همراهمون بودن که ایشون هم خیلی ناراحت بودن از وضعیت شما نازنینم.

 

جواب رو گرفتیم و بردیم پیش آقای دکتر که ایشون صلاح دونستن که بیمارستان کودکان بستری بشین تا زردی از بین بره و بیاد پایین. زردیت 16.5 بود پسرم. نمیخوام ناراحتت کنم ولی دو شب و یک روز توی بیمارستان کودکان باهنر بستری بودی عزیزدلم. از سختی هایی که کشیدی و کشیدیم من و بابات نمیگم گلم که ناراحت نشی یه وقت ولی روزهای خیلی خیلی سختی داشتیم.

شکر خدا شب اول تا صبح زردی شما به 10.5 رسید و فرداش هم به 8.5 که بالاخره مرخص شدی و برگشتیم به خونه عزیزدل مامان و بابا.

تا یکی دو هفته هنوز ترس برگشتن و زیاد شدن زردیت آسایش رو گرفته بود ازمون و از همه بدتر که مجبور بودن هردفعه ازت خون بگیرن تا میزان بیلی روبین رو مشخص کنن.

ولی هرچی بود گذشت عزیزم...سلامتی تو از همه چی برای ما مهمتره گل پسر قند عسل.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دلسارا
18 دی 92 1:20
.... و مهران اشکالوی ما الان حسابی تپل و خوشگل شده و این ها هیچکدوم نتونستن باعث بشن پسرک ما ضعیف بشه . جیگرشو....
مامان بهنوش
پاسخ
نظر لطفتونه خاله سارای گلم
خاله الهه مامان آدریان
19 دی 92 1:26
ای بابا یاد اون روزا بخیر چی کشیدیم...ولی خوب همش خاطره شد.
مامان بهنوش
پاسخ
بله خاله جون...واقعا روزهای سختی بود ولی یه لبخند کوچولوهامون رو میبینیم تموم اون سختی ها از یادمون میره...