مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

مامان بهنوش متولد میشود!

میدونی قضیه از چه قراره عزیزدلم؟ خیلی مفتخرم که اعلام کنم امروز روز مادره و فردا تولدم...منو این همه خوشبختی محاله...محاله...محاله... چقدر لذت داره که امروز مادر میشم و فردا متولد. امروز اولین یا شاید دومین سال مادرشدنم و فردا بیست و هفتمین سالروز کودکیم. پسر قشنگم، اومدی و با اومدنت ، حس مادری رو در من به وجود آوردی ...زیباترین و یگانه لذت هستی برای یک زن. امیدوارم بتونم این حس رو با تمام وجودم به پات بریزم عزیزدلم. دوست دارم، مهرانم. مامانای مهربون، روزتون مبارک! ...
31 فروردين 1393

ماما...بابا...

پسر نازم، بالاخره اون روز که منتظرش بودم، رسید. روزی که بتونی منو صدا کنی موقعی که میبینی منو یا وقتی بهم احتیاج داری. قربون اون صدای ناز و حنجره کوجولوت برم که اون کلمه "ماما" و البته "بابا" رو با حرکات قشنگ لبات ادا میکنی. اون موقع ست که مست میشم... اگه غم عالم تو سینه م باشه و از خستگی نفسم درنیاد،لحظه ای که صدام میکنی، دوباره جون میگیرم مامان. از انرژی لبریز میشم عسلم. دلم هری میریزه با دیدن اون صحنه.  تمام سعیم رو میکنم که بهت یاد بدم تا مراقب سلامتیت باشی مامان جون. مخصوصا مراقب دندونای خوشگلت که هفته پیش دوتا هم از لثه پایینت اومدن بیرون و لبخند تو رو هزاران برابر زیباتر از قبل جلوه میدن. خدایا شکرت! خدایا، دیگه برای خودم هیچی ...
28 فروردين 1393

دومین تست و اولین پارک

مهران جونم، امروز برای دومین بار تست شنوایی سنجی داشتی عزیزدلم. اولین بار توی بیمارستان،‌ همون روزای اول تولدت بود که یه تست از گوش های کوچولوت گرفتن عزیزدلم. وقت گرفتیم و رفتیم. خانومی که ازت تست گرفتن خیلی مهربون بودن. از قبل به من گفتن که نباید تا شش ساعت قبلش خوابیده باشی و حتی تو ماشین هم خوابت نبره تا اونجا. چون شما کوچولو هستی و اگه بیدار باشی نمیتونن ازت تست بگیرن پسرکم. خداروشکر نخوابیدی و بیدار موندی تا اون موقع. توی مطب هم یه کم بازیگوشی کردی و بغل خودم خوابت برد مامان جون. تست رو هم خیلی راحت و ظرف چند ثانیه ازت گرفتن و خداروشکر گوشهای شما سالم بودن. خداروشکر. بعدش هم که با بابا رضا برگشتیم خونه مون. فهمیدیم که باید تا سه سا...
18 فروردين 1393

نوروز و آیین هاش

پسر قشنگم ، ببخش که فرصت نکردم اینا رو زودتر برات بنویسم و توضیح بدم عزیزدلم. معمولا یکی دو هفته پیش از عید، همه شروع به خانه تکانی  و رفت و روب میکنند. لوازم خونه رو جابجا میکنند، گردگیری میکنن و چیدمان لوازم رو تغییر میدن. خلاصه تغییر و تحولی توی خونه به وجود میارن و خونه رو برای پذیرایی از مهموناشون آماده میکنند. چند روز مونده به اومدن بهار و سال جدید، همه لباس نو میگیرن.  معمولا یک هفته تا ده روز مونده به عید، با گندم یا ماش یا عدس سبزه سبز میکنیم، من که خیلی دوست دارم این ایام رو عزیزدلم.  يکي دیگه از کارهاي خوبی که انجام مي شه، رنگ کردن تخم مرغ هاست که اين کار رو بچه ها خيلي دوست دارند. ایشالله سال دیگه برای سفره ...
15 فروردين 1393

نه ماهگی مهران

پسر قشنگم نه ماهگیت مبارک عزیزدلم. روزها مثل برق و باد دارن میان و میرن و منم سرمست از شیطنت های تو ایام رو میگذرونم عزیزکم. تا چشم روی هم میذارم، یک ماه دیگه اومده و رفته و تو بزرگ و بزرگتر شدی. دیشب داشتم فکر میکردم که جند سال دیگه تو هم میخوای تو امور و تصمیم های زندگیمون باهامون شریک باشی  و همفکری کنی برامون. میخوای بری مدرسه و درس بخونی و پیشرفت کنی و بشی مایه افتخار و سربلندی پدر و مادرت. دلم لرزید و اشک شوقی به خاطر وجود پاک و دوست داشتنیت از چشمام سرازیر شد نازنین دلم. عاشق شوق و اشتیاق کودکانه ت هستم که از این ور به اون ور میری و همه چی رو میبینی و لمس میکنی عزیزدلم. با اون سرعت باور نکردنی، به سمت اتاق بابا میری تا بر...
12 فروردين 1393

آش دندونی و مروارید دوم پسرم

پسر قشنگم، مامانی دیروز برات آش دندونی درست کردند. دستشون درد نکنه. خیلی هم خوشمزه و لذیذ شده بود.  تو هم که خیلی دوست داشتی و خوردی که قوی بشی و دندونای خوشملت زودی بیرون بیان.  اتفاقا امروز هم اون یکی مروارید فک بالات هم خودش رو به ما نشون داد و کلی خوشحالمون کرد عزیزدلم. چند روزی بود که از دستش حسابی کلافه شده بودی نفسم. خداروشکر...ایشالله مهران جونم همیشه مسواک بزنه که دندونای خوشگل و مرتبی داشته باشه... مبارک باشه عزیز دل مامان و بابا  پسرم روز 19 فروردین هم عزیز به همراه عمه های مهربونت برای شما آش دندونی درست کردند. دستشون درد نکنه. همگی خیلی زحمت کشیدند و خیلی خوشمزه شده بود.نوش جونت. اینم عکسش مامان...
9 فروردين 1393

مهران و خواب در لحظه تحویل سال

عزیزم نمیدونی چقدر کار دارم. سه ساعت بیشتر تا تحویل سال وقت ندارم و یه عالمه کار هست. تو هم که دست از شیطونی و کنجکاوی هات بر نمیداری مادر. سفره هفت سین نصفه نیمه ست، آشپزخونه به هم ریخته، ظرفهام از صبح نشسته موندن تو ظرفشویی...همزمان در حال آماده کردن سبزی پلو با ماهی هم هستم. آخه هر چی باشه طبق سنتی که از قدیم بوده و ما هم سعی در حفظش داریم...آخرین شب سال ، سبزی پلو با ماهی میخوریم. ولی خب شانسی که آوردم شما از حدود ساعت شش و نیم خوابت برد و من رو با این همه کار تنها گذاشتی عسلم . نمیدونستم کدوم یکی رو انجام بدم. خلاصه یه دست داشتم و هزار تا کار...همه رو همزمان باهم انجام دادم و با سرعت هرچه تمام تر و با اون ذهن خسته م کلی سلیقه هم به خر...
29 اسفند 1392

آی بیا که نوروزه ... شب نوروزه...:)))

پسر قشنگم...بالاخره لحظه شماری من برای رسیدن قشنگ ترین و با صفاترین روزهای سال به پایان رسید...عید نوروز...رسیدن بهار و تولد دوباره طبیعت. تولد دوباره من به خاطر داشتن برکتی به نام مهران. اومدی و نوروزمون رو قشنگ تر از هرسال جلوه دادی. من از بچگی دیوونه عید و بوی بهارش بودم...اومدی و با وجودت این قشنگی رو برام چندین برابر کردی عزیزدلم. امیدوارم بتونم شوقی رو که خودم از عید نوروز و بهار دارم، برای تو هم تداعی کنم تا هرسال لذتش رو ببری. با شور و شوق بچه گونه ت ، پدر و مادرت رو هم سر شوق بیاری. بالاخره من و بابات که همیشه دلخوش و شاداب نیستیم. تویی که ما رو به اوج میرسونی پسر قشنگم. نوروزت مبارک دار و ندار زندگی مامان و بابا. هر روز تو نورو...
29 اسفند 1392

مرواريد کوچولوي بلا

عزيزدلم بالاخره چشم ما به جمال اولين مرواريد شيطون شما روشن شد...ولي نه از فک پايين...از فک بالا!!! دم عيدي دندونت خودش رو بهمون نشون داد مامان جون...تازه فهميدم چرا لب به سوپ و هيچ غذاي ديکه اي نميزدي مامان جون. فقط شير ميخوردي. تا وقتي که دندونت نيش زد و دوباره علاقه اي به غذات نشون دادي عسلم. سه روز هم تب داشتي مامان جون...هر چندساعت يه بار دماي بدنت ميرفت بالا مبارک باشه دندونت نفس مامان و بابا ...
19 اسفند 1392