مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

باران کوچولو یک ساله شد و تو عشقم سه ماهه...

پسر قشنگم، خاله زهرا مامان باران، همسایه طبقه اولمون، خیلی به تو لطف دارن. همیشه با محبتشون نسبت به تو ما رو خجالت زده میکنن...باران کوچولو امروز تولدش بود که من و شما هم دعوت بودیم. مهمونی خونه مادربزرگ باران بود. رفتیم و کلی لذت بردیم عزیزم. تو که توی اون دو سه ساعت صدات در نیومد و کلی داشتی لذت میبردی. باران هم که تازه راه افتاده، کلی خوشحال بود که همه به خاطرش اومدن و براش تولد گرفتن و کلی با آهنگهای تولدش دست میزد و میرقصید و ذوق میکرد. باورم نمیشد پسرم اینقدر آقا باشه توی مهمونی تولد باران کوچولو. ایشالله برای مهرانم که تولد گرفتیم دعوتشون میکنیم حتما. اینم عکسای شما و باران گلم: ...
19 دی 1392

بدون عنوان

عزیز دلم ببخش که این چندوقت نتونستم برات خاطرات زیبات رو ثبت کنم نفسم...نمیتونم بگم فرصت نشد...نمیشه که این همه وقت یه فرصتی پیدا نشده باشه ولی چه کنم که خیلی نیاز به استراحت دارم...تنهایی باید از پس کارهام بر بیام ...تغییرات جدید زندگیم هنوز برام عادی نشدن...ولی الان برات مینویسم: پسر خوشگل مامان، این روزها خیلی شیرین شدی عزیزم...شیطنت هات رو که دیگه نگو...خیلی از وقت روزانه م صرف تو میشه عزیزم...البته داخل پرانتز بگم که گله ای ندارم اصلا...امروز عصر داشتم بهت سوپ ساده ای رو که دکتر نیک جو گفته بودن رو میدادم (سیب زمینی و برنج و هویج و جعفری میکس شده) که یه دفعه حواسم رفت به تلویزیون همین طور که قاشق تو دستم مونده بود...یه دفعه از کمر خود...
8 دی 1392

بدون عنوان

امروز موقعی که روی پای من نشسته بودی خم شدی و انقدر فشار آوردی به خودت که تونستی انگشت شست پات رو بخوری!!! شب خاله شیرین و دیانا به همراه بابای دیانا اومدن خونه مون. پسر خوبی بودی ولی بعد مدتی بی قراری کردی میخواستی بغل مامانت باشی و پیش بابا. با یه حالت ملتمسانه ای نگاه میکردی به بابا رضا که تو رو از بغل خاله شیرین بگیره...جیگرمون کباب شد برات... آخر سر هم خاله موقع رفتن ساعد دست راستت رو گاز گرفت و گریه ت رو در آورد. قربون پسرم... ...
7 آذر 1392

خوشگل موشگل!

چندین شبه که بی قراری میکنی و درست نمیتونی بخوابی تا حدودای 3 صبح...حدس میزنم که دلت پیچ میخوره ولی برای خاطر جمعی ساعت 8 صبح بردمت مطب دکتر نیکجو که معاینه بشی و خیالمون راحت بشه...بابا که ظهر با دکتر مفتون کلاس داره، نتونست بیاد همراهمون... آخ که خیلی سخت گذشت تا ساعت 1 ظهر اونجا معطل شدیم چون نوبت نداشتیم از قبل...البته تو خیلی پسر خوبی بودی و بهونه گیری نکردی و میخوابیدی و شیر میخوردی...یه دفعه هم پوشکت رو عوض کردم ولی من چون دیشب نتونستم بخوابم تا صبح خیلی خسته بودم...هرکی منو میدید از چشمام متوجه خستگیم میشد. دکتر نیکجو بهت میگفتن خوشگل موشگلی ها... تو هم که دوستشون داری چقدر براشون خندیدی...وزنت هم ماشالله رسیده به 8 کیلو...مامان...
2 آذر 1392

قدر بابا رضاتو بدون عزیزم

روزهای خیلی سختی رو داریم میگذرونیم پسر قشنگم. بابات فشار خیلی خیلی زیادی رو داره تحمل میکنه ولی صداش در نمیاد...از طرفی درس و پروژه های دانشگاهش و شهریه ش و از طرف دیگه کار و کلاسهای آموزشگاه و خرج زندگیمون و از همه بدتر اجاره خونه... خیلی سخته که چند واحد خونه داشته باشی و مستاجر باشی... همین تابستون که تو به دنیا اومدی مطمئن نبودیم بتونیم قرارداد خونه ای رو که توش هستیم رو تمدید کنیم...آخه خیلی قیمتش رو بالا بردند و برامون سخته که هر ماه همچین مبلغی رو کنار بذاریم فقط برای هزینه اجاره خونه...ولی بعد از کلی تلاش به این نتیجه رسیدیم که شده از نون شبمون بزنیم، نمیتونیم تو این اوضاع و احوال بازار و از همه مهمتر با وجود تو نازنین که هنوز ب...
27 آبان 1392

عاشورای حسینی

  6 صبح از خواب بیدار شدم...بابا رو بیدار کردم که بره حلیم رو بگیره ولی بیدار نشد چون ساعت چهار صبح اومد و خوابید...بابا رضا تا اون موقع داشت پروژه هاش رو انجام میداد مهران جان. منم  دوباره خوابیدم. تو هم که خواب بودی جیگرم...تصمیم گرفتیم که بریم سمت مهرشهر فاز 4 که آقای وحیدی هم کلاسی بابا گفته بودن از قبل. موقع اذان ظهر تعزیه داشتن رفتیم اونجا...خیلی قشنگ بود. واقعا لذت بردیم من و بابا رضا. تو هم که کنار اون همه صدای طبل و سنج و ... چه خوابی بودی...یه پیشونی بند علی اصغر هم برات بسته بودیم روی کلاهت. خیلی ناز شده بودی مامانی. همه اونجا با علاقه و لبخند نگات میکردن.  اینم عکسی که اون روز انداختیم: عصر هم رفتیم خ...
23 آبان 1392

بدون عنوان

امروز هر دفعه که گذاشتیمت روی تخت یا به کمر خوابوندیمت...سریع غلت میزدی و برمیگشتی روی شکم...خیلی وقت بوود که شروع کرده بودی به غلت زدن...تک و توک گاهی وقتها برمیگشتی روی شکمت ولی از دیشب دیگه سریع و بدون زحمت برمیگردی و دوست داری که به سمت جلو سینه خیز بری...قربون تپلی هات و استعدادت بره مادر. شب هم عمه خدیجه زنگ زدن که فردا صبح زود بریم و حلیم بگیریم...نذر همیشگی زن دایی توبای عزیز....خدا قبول کنه نذرشون رو انشالله. هنوز که هنوزه بعد از گذشت چهار ماه و ده روز باورم نمیشه تو پسر منی و من مادر شدم. ممنونم به خاطر وجوودت، شیرینی زندگی مامان بهنوش و بابا رضا... ...
22 آبان 1392

سرماخوردگی خفیف مامان و بابا

سرمای خفیفی خوردم مامان. دلم خیلی برات تنگ شده چون نمیتونم مثل همیشه حست کنم...با این که بابا ماسک خریده و دارم استفاده میکنم ولی باز هم سعی میکنم خیلی بهت نزدیک نشم که یه وقت خدای نکرده مریض نشی عزیزم. بهم اخم کردی و انگار چهره مادرت رو از پشت ماسک دوست نداری...چیکار کنم گلم...به خاطر سلامتیت مجبورم بدترین شکنجه عمرم امروز بود به خاطر سرما خوردگی که باید از تو دور بمونم...بابات هم آخه تازه یه کم وضعش از من بهتره....اوونم هنوز کامل حالش خوب نشده. بابایی اومد و یه کم روی تخت باهات بازی کرد که یه کم سر کیف اومدی نازنین پسرم. خوشبختانه آقای دکتر موسوی گفتن سرماخوردگی جدید خیلی شدید نیست و خفیفه...حتی نیاز به آموکسی سیلین هم نداره... ب...
21 آبان 1392

بدون عنوان

آخ که این روزها دلم برات کبابه نازنینم...خارش لثه هات شروع شده و خیلی داره اذیتت میکنه. بابا رضا برات یه دندون گیر ژله ای خریده که توی دهن کوچولوت جا بشه عزیزدلم. اتفاقا از دکتر نیک جو سوال کردیم در مورد مرواریدهای شما که گفتن از سه ماهگی ریشه زدن دندونها شروع میشه و یه کم بچه ها رو بی قرار میکنه...به امید روزی که مرواریدهای خوشگلت رو ببینیم عزیزم. این روزها یکی دو دفعه ای هم مخصوصا صبح زود حدودای ساعت هفت یه غلت میزنی و برمیگردی روی شکمت. آخ که چه پسر باهوش و شیطونی داریم ما.... فکر کنم هفت صبح از بقیه روز پرانرژی تر هستی گل پسر...چون بقیه ساعات روز این کار رو تکرار نمیکنی عزیزدل. قربون اون چشمای گیرات برم که همه چی رو با دقت زیر نظر د...
19 مهر 1392