مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

عاشورای حسینی

1392/8/23 20:05
نویسنده : مامان بهنوش
143 بازدید
اشتراک گذاری

 

6 صبح از خواب بیدار شدم...بابا رو بیدار کردم که بره حلیم رو بگیره ولی بیدار نشد چون ساعت چهار صبح اومد و خوابید...بابا رضا تا اون موقع داشت پروژه هاش رو انجام میداد مهران جان.

منم  دوباره خوابیدم. تو هم که خواب بودی جیگرم...تصمیم گرفتیم که بریم سمت مهرشهر فاز 4 که آقای وحیدی هم کلاسی بابا گفته بودن از قبل. موقع اذان ظهر تعزیه داشتن رفتیم اونجا...خیلی قشنگ بود. واقعا لذت بردیم من و بابا رضا.

تو هم که کنار اون همه صدای طبل و سنج و ... چه خوابی بودی...یه پیشونی بند علی اصغر هم برات بسته بودیم روی کلاهت. خیلی ناز شده بودی مامانی. همه اونجا با علاقه و لبخند نگات میکردن. 

اینم عکسی که اون روز انداختیم:

اولین روز عاشورا

عصر هم رفتیم خونه عمه خدیجه تا حلیم رو بگیریم. عمه خدیجه که یه سرمای حسابی خورده بود بنده خدا رفته بودن با پسر دایی آمپول بزنن....یه مدت تو ماشین نشستیم تا اومدن...چقدر خوششون اومده بود از پیشونی بند علی اصغرت عزیز دلم. 

با وجود تمام کارها و پروژه هایی که بابات برای این دو روز تعطیلی و البته روز جمعه تصمیم داشت انجام بده (پروژه هایی که دکتر مفتون فوق العاده سخت گیر، ازشون خواسته بودن) به خاطر دل ما راضی شد که از قید کارهاش بزنه تا به تو خوش بگذره پسر نازنیم. ازش خیلی ممنونم از این بابت.

اینم از خاطرات اولین روز عاشورای زندگیت مامان جون که خیلی دوست داشتم برات ثبتش کنم.

خیلی دوست داریم...ماچماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)