چه زود گذشــــــــــت
انگار همین دیروز بود که دکتر نیکجو دعوام کرد و گفت مگه نگفتم قبل عید این بچه رو از شیر بگیرید؟ الانم دیر نشده، از همین الان که اون موقع بیست و شش فروردین 94 بود ، دیگه بهش شیر نده...با مامان زری اومدیم خونه و تمام فکر و ذکرم شد سرگرم کردنت با غذاها و خوراکی های مفید و تلاش برای فراموش کردن شیر مادر، اولین غذای دوست داشتنی کوچولوها توی این دنیا. کار خیلی سختی نبود چون شیر خوردنت رو رسونده بودم به یکبار اونم شبها قبل خوابیدنت.خلاضه با کمک بابارضا تونستیم از پس این پروژه هم بربیایم خداروشکر. ولی هنوز که هنوزه ته دلم یه غمی هست از اون روز، چون حس میکردم لیاقتی بود که ازم گرفته شد، خیلی حس زیبایی بود، همه چی و همه آدما یه دید دیگه ای بهم داشتن، از همه مهمتر این بود که از تمام آرامشی که داشتی لذت میبردم، ولی چه کنم که بالاخره اون روز میرسید مادرجون
از اون روز خیلی زیاد باهم بودیم و حتی شده روزی دوبار پارک میبردمت که شبها خسته باشی و زودی خوابت ببره تا کمتر یادش بیوفتی، آخه هرچی باشه نزدیک به دوسال عادت داشتی به شیر خوردن...کار راحتی نبود ولی خوب شد که به بهترین نحو ممکن گذشت
خدایا همیشه سپاسگزار و ممنونتم
بزرگیت رو شکر