مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

چه زود گذشــــــــــت

1395/1/26 8:05
نویسنده : مامان بهنوش
885 بازدید
اشتراک گذاری

انگار همین دیروز بود که دکتر نیکجو دعوام کرد و گفت مگه نگفتم قبل عید این بچه رو از شیر بگیرید؟ الانم  دیر نشده، از همین الان که اون موقع بیست و شش فروردین 94 بود ، دیگه بهش شیر نده...با مامان زری اومدیم خونه و تمام فکر و ذکرم شد سرگرم کردنت با غذاها و خوراکی های مفید و تلاش برای فراموش کردن شیر مادر، اولین غذای دوست داشتنی کوچولوها توی این دنیا. کار خیلی سختی نبود چون شیر خوردنت رو رسونده بودم به یکبار اونم شبها قبل خوابیدنت.خلاضه با کمک بابارضا تونستیم از پس این پروژه هم بربیایم خداروشکر. ولی هنوز که هنوزه ته دلم یه غمی هست از اون روز، چون حس میکردم لیاقتی بود که ازم گرفته شد، خیلی حس زیبایی بود، همه چی و همه آدما یه دید دیگه ای بهم داشتن، از همه مهمتر این بود که از تمام آرامشی که داشتی لذت میبردم، ولی چه کنم که بالاخره اون روز میرسید مادرجون

از اون روز خیلی زیاد باهم بودیم و حتی شده روزی دوبار پارک میبردمت که شبها خسته باشی و زودی خوابت ببره تا کمتر یادش بیوفتی، آخه هرچی باشه نزدیک به دوسال عادت داشتی به شیر خوردن...کار راحتی نبود ولی خوب شد که به بهترین نحو ممکن گذشت

خدایا همیشه سپاسگزار و ممنونتم

بزرگیت رو شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

دلسارا
2 اردیبهشت 95 14:21
چه غمناک ....یادمه چه سختت بود . یادمه ...
مامان بهنوش
پاسخ
قربونت برم مهربونم
مامان نیکان
5 اردیبهشت 95 16:56
آفرین گل پسر ومامان جونش.درکت میکنم.بیشتر از خودشون ما اذیت میشیم.از اون وابستگی قشنگ مادرونه
صدیقه
9 اردیبهشت 95 9:55
بهنوش متنت غمگینم کرد..... یاد سختیهایی افتادم که به جون خریدیم....لحظات ناب شیر دادن و دراغوس کشیدن بچه...لحظه ای که هیچ یک از اطرافیان این لدت را نداشتن.....از روزهایی که به سختی عادت کردیم و یاد گرفتیم چطور شیر بدیم ...و روزهایی که به سختی و با دلتنگی از شیر گرفتیم... روزهایی که تمام هم و غمم مون این جوجه ها بودن و هنوز هم همینه.... دوست خوبم همیشه سلامت باشی و سایه ات بالای سر مهران گلم
مامان بهنوش
پاسخ
منم دقیقا به یاد همون روزا نوشتم خوشگلم...قربون دلت دوست جونم