مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

بدون عنوان

1392/10/8 16:17
نویسنده : مامان بهنوش
130 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم ببخش که این چندوقت نتونستم برات خاطرات زیبات رو ثبت کنم نفسم...نمیتونم بگم فرصت نشد...نمیشه که این همه وقت یه فرصتی پیدا نشده باشه ولی چه کنم که خیلی نیاز به استراحت دارم...تنهایی باید از پس کارهام بر بیام ...تغییرات جدید زندگیم هنوز برام عادی نشدن...ولی الان برات مینویسم:

پسر خوشگل مامان، این روزها خیلی شیرین شدی عزیزم...شیطنت هات رو که دیگه نگو...خیلی از وقت روزانه م صرف تو میشه عزیزم...البته داخل پرانتز بگم که گله ای ندارم اصلا...امروز عصر داشتم بهت سوپ ساده ای رو که دکتر نیک جو گفته بودن رو میدادم (سیب زمینی و برنج و هویج و جعفری میکس شده) که یه دفعه حواسم رفت به تلویزیون همین طور که قاشق تو دستم مونده بود...یه دفعه از کمر خودت رو بلند کردی و با دستهای کوچولوت خواستی قاشقی که دست من بود رو بیاری سمت دهنت و بخوری که زدی زیر قاشق و ریخت روی شلوارت...تا چند دقیقه مات و مبهوت این حرکتت بودم عزیزم.قلب

یه دفعه هم حمله کردی به سمت کنترل که روی زمین بود و با دستات خواستی بگیریش که سلفونش پاره شد...سریع هم که این روزها همه چی رو میبری سمت دهنت عزیز دلم...میخوای همه چی رو لمس کنی آخه.لبخند

هنوز وضعیت منو بابات به قبل برنگشته ولی مطمئنم با مرور زمان برمیگردیم به همون که بودیم...اون که این روزها سخت درگیر درسهاشه که تموم بشن و منم که تمام وقتم با تو میگذره...میدونم تو دلش از من گلگی میکنه ولی چیکار کنم که بدجور محو تو و زیبایی هات شدم گلم...

مطمئنم که زود زود همه چی برمیگرده به روال قبل...

دوست داریم مهران عزیز مامان و بابا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دلسارا
23 دی 92 1:14
پس اشکات فقط مال ما بود ؟ واسه ما ناز کردی؟ شکمبو خان ....
مامان بهنوش
پاسخ
خاله آخه من اون روز نی نی های دیگه رو دیدم، خواستم یه کم خودمو برای مامانم لوس کنم...ایشالله جبران میکنم خاله جون...