مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

عقدکنان دختردایی یاسمن

قربون تیپت برم گل پسر که با کت و شلوار و کراوات انقدر خوردنی میشی. دختردارا دلتون بسوزههههههههه...جای همگی خالی دعوت بودیم تالار برای عقدکنان. حسابی خوردیم و خندیدیم و قر دادیم. با مهران همش توی راه تالار مردونه به زنونه و برعکس بودیم. یا بابا رضا دم در منتظر مهران بود و یا مامان بهنوش دم در منتظر...گل پسر درخواست داشت که بره پیش بابا یا برگرده پیش مامان.البته اعتراض هم داشتی مامان جون که چرا چراغهای سالن رو خاموش میکنن گه گاه. الحق و والانصاف هم که چه عروس و داماد باحال و هنرمندی داشتیم. خیلی زیبا برامون رقص ترکی شون رو به نمایش گذاشتن. ایشالله تو هم یاد بگیری گل پسر قند عسل. دراینجا هم دختردارا دلتون بسوزه لطفا!! ...
28 آذر 1394

سهل انگاری مامان، شیطنت مهران، شله زرد عمه جون!!

پسر گلم خیلی خداوند رو شاکرم از این بابت که اتفاقی که برات افتاد میتونست خیلی خیلی بدتر از این باشه و از طرفی هم هیچوقت خودم رو نمیبخشم که تو و توانایی ها و البته شیطنتها رو دست کم گرفتم که تونستی بری دم اپن، پشتی ها رو بندازی و ازشون بری بالا و دستای کوچولوت رو برسونی به اتویی که مامان تازه خاموشش کرده بود و انتهای انتهای کانتر گذاشته بود تا چند ثانیه بره لباسای اتو شده رو آویزون کنه و برگرده. دست کوچولوت رو سوزوندی مادر. انگار آتیش افتاده به دلم.چقدر گریه کردی و جیغ کشیدی...خودمم برای اولین بار نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. اتو خیلی داغ هم نبود ولی برای تو بود گل پسرم. یه تاول بزرگ کف دستت زد و تمام نوک انگشتای دست چپت که باهاش کف اتو رو لم...
28 آذر 1394

آبابابا...آماماما

و اینست لقب جدید بابا و مامان ...گل پسرمون خیلی شیک صدا میزنه تازگیا بابا و مامانشو...آبابابا...یعنی بابا و آماماما یعنی مامان. حالا پسرکم خیلی به خودت سختی نده...همون آما و آبا هم خوب بودا....تشنه اینم که ببینم با اون صدای نازت چه جوری میخوای بلبل زبونی و شیرین زبونی کنی برامون. قربونت برم یادت نره دوست داریم نفس آماماما و آبابابا
18 آذر 1394

مهران جیغ جیغو!!

آخ که چه پسری داریم ما. هنوز که حرف نمیزنی عزیزدلم ولی تمام حرفامون رو متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی. حتی اگه بهت بگم برو پوشکت رو بیار که عوضت کنم متوجه میشی و زودی میری و از توی کشوی کمدت میاریش....آخ آخ ...آبرومون رفت...الان همه میفهمن که ما هنوز از پوشک استفاده میکنیم..... ولی امان از وقتی که یه چیز کوچیک رو بخوای و یه کم معطل بشی تا به دستش بیاری پسرکم. خونه رو میذاری رو سرت با جیغای بنفشی که میکشی...ولی تا نازت رو میخریم و قربون صدقه ت میریم، چشمات رو میبندی و خودتو لوس میکنی که بغلت کنیم و قضیه تموم بشه و بره...چقدر هم که زود همه چی رو فراموش میکنی قربونت برم. کاش ما بزرگترا هم به همین راحتی از مسایل میگذشتیم و انقدر خودمون رو ا...
14 آذر 1394

عمو محسن به یادها پیوست

روزی روزگاری یه عمویی داشتم مامان جون...یعنی مثلا تا همین سی و چند روز قبل...قسمتش یا بخت و اقبالش اینجوری رقم خورد که مجرد باقی بمونه و با عزیز و آقاجونم زندگی کنه و هیچ فرزندی به یادگار از خودش و اخلاق و روحیاتش برامون به جا نذاره، ما بمونیم و خاطراتی که برامون رقم زده. بعد از رفتن آقاجون، عمو شده بود یار و هم خونه و همدم و البته پرستار عزیز. باهم دیگه روزا رو میگذروندن و به شب میرسوندن. روزی چندبار میرفت بیرون از خونه و همیشه هم با دست پر برمیگشت. این اواخر برای خودش یه کارگاه نجاری راه انداخته بود و با دستای هنرمندش وسیله های زیبا و کارآمد میساخت که وقتی هرکدومشون رو توی گوشه و کنار خونه میبینیم آه بلندی از سی...
24 آبان 1394

ما برگشتیییییییمممممم

مختصر و مفید و بدون حاشیه اگه بخوام اعتراف کنم این میشه که...نشد که بشه من بیام و وبلاگ گل پسری رو به روز کنم. تنبل شده بودم، وقت آزاد هم اگه داشتم حس و حالش نبود...تسلیمم با تشکر از همه خاله ها و کوچولوهای مهربونشون که به ما لطف داشتن و ایشالله از این به بعد هم خواهند داشت. البته اینم بگم که از من تنبل تر نی نی وبلاگه که توی این همه وقت که من نبودم هیچ قالب وبلاگ خوشگلی ارایه نداده...وای وای وای وای وای ...
22 آبان 1394

تنبلی مامان خانووووم

نازنینم، ببخش که این چندوقت نیومدم وبلاگت رو به روز کنم...نمیگم که اصلا وقت نکردم، ولی واقعا اگه وقتی هم داشتم، جونی به تنم نبوده که بیام و برات بنویسم. آخه تو خیلی شیطونی میکنی خوشگلم. راه افتادی از این طرف به اون طرف. همه چی رو بررسی میکنی و واسه خودت آقا شدی عزیزدلم. حتی بهمون دستور میدی که چه کاری رو دوست داری انجام بدی تا ما بفهمیم و کمکت کنیم. مثلا حتی برنامه تلویزیونی مورد علاقه ت رو هم انتخاب میکنی مامان جون. البته بگم که تو این مدت دو بار هم مریض شدی پسرم...یه بار که تب ویروسی خیلی بدجور بود که حتی مجبور شدیم یه شب رو خونه مامانی بمونیم تا بهمون کمک کنن چون واقعا کنترلش سخت بود. یه هفته ای مریض بودی و بی حال عزیزدلم.متاسفانه اکثر...
7 مهر 1393

تاتی مهران

مفتخرم که همین جا اعلام کنم که شازده پسرمون در تاریخ پنجم مرداد ماه نود و سه رسما قدمهای مبارکش رو بر فرش منزل ما نهاده و راه میرود....آخخخخخخخخخخخخخخ...آخه من چه کنم از دست تو و شیرینی هات... عزیزدلم...از این ور به اون خونه میری و حسابی مشغول کشف و اکتشافات هستی ....دنبالمون هم میای تا بررسی کنی کجا میریم و چیکار میخوایم انجام بدیم...بعضی وقتا هم دستات رو میذاری رو شکمت و راه میری که تعادلت به هم نخوره....واااااااااااای که همین روزاست که دیگه بخورمتتتتتت... تلفن خونه رو میگیری و صبر میکنی تا بوق آزاد بزنه و گوشی رو جواب بدن تا تو باهاشون صحبت کنی...هرکی پشت خط باشه آب قند لازم میشه با شنیدن صدای ناز تو. موبایل من و بابا رضا رو هم میگ...
7 مرداد 1393

یکسالگی شازده مهران کوچولو :)))

تولد...تولد...تولدت مبارک...مبارک...مبارک...تولدت مبارک... HAPPY BIRTHDAY TO YOU, HAPPY BIRTHDAY TO YOU, HAPPY BIRTHDAY TO YOU پسر قشنگم روز تولدت هم رسید. خیلی خوش به حالت شد. من و بابا رضا روز قبل از تولدت برات یه کیک دریایی خوشگل سفارش دادیم، با عمو کامران و خاله نرگس هم هماهنگ کردیم که برای عکس یادگاری در روز تولدت مزاحمشون بشیم. صبح روز تولدت قبل از اینکه از خواب بیدار بشی با کاغذ رنگی و بادکنک خونه رو تزیین کردم عزیزدلم. وقتی بیدار شدی قیافه ت خیلی دیدنی بود. کلی متعجب شده بودی با اون چشمای پف کرده ت نازنینم. برات اهنگای تولد گذاشتم و کلی باهم دیگه رقصیدیم و کیف ک...
19 تير 1393