مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

عشقولانگی ششم آماماما و آبابابا

شد شش تا...بعله...تعداد سالهایی که از باشکوه ترین و مهمترین روز زندگی من و بابا میگذره پسرم.البته بهتره بگم اولین روز باشکوه و مهم زندگیمون، آخه دومیش روزی بود که یه فرشته کوچولو وارد زندگیمون شد... هرسال توی همین روز ،لحظه به لحظه ش مث روز برام روشنه و مرورش میکنم...از بارونی که شهر رو داشت آب میبرد، صبح زود آرایشگاه رفتن و حاضر شدن عروس و داماد تا ظهر و هماهنگ شدنشون با عکاس، بی اشتهایی برای ناهاری که مامان زری زحمتشو کشیده بود در کنار مهمونای توی خونه ش و اونهمه کار و استرسی که داشت، همه خونواده هامون یه جور درگیر بودن....درگیری که باعث میشد خیلی حواسشون به خودشون و احساساتشون نباشه و مراقب باشن تا مراسم عروسی فرزندشون به بهترین نحو ممک...
13 اسفند 1394

نهایت بی رحمی یک به اصطلاح مااااادر!

ای وای ای وای و ای وای.... امان و امان از بعضی مادرها که دست کمی از نامادری ندارن... چه صحنه ای دیدم امروز، خیلی حالم بد شد به حدی که حالت تهاجمی گرفته بودم برای اولین بار توی عمرم ، اونم تصور کن که نسبت به یه مادر نامادر!! امروز بابا رضا جونی ما رو برده بود برای خرید و گشت و گذار... دم یه مانتوفروشی دیدم که یه مادری بچه به بغل از مغازه با حرص و اخم بسیار زیاد اومد بیرون و پشت سرش هم دو سه نفر دیگه بودن به همراه پدر بی غیرت...طفلک بچه که به نظرم حداقل یک سال از تو کوچیکتر بود عزیزم، داشت در نهایت کلافگی گریه میکرد و بی قرار بود که یه دفعه این نامادری آنچنان نیشگونی از بازوی طفل معصوم گرفت و محکمممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
7 اسفند 1394

مهران برقی واود میشود

خدایا شکرت که پسرم بزرگ شده، آقا شده...مستقل شده خیلی حس خوبیه ولی میترسم دلم برای فینگیلی بودناش خیلی تنگ بشه...الانم فینگیلیه ها...ولی خب یه کم کمتر همش دنبال سیم و پریز برقه مهران جونم، البته توی خونه خودمون به نتیجه ای نمیرسه چون همه پریزها محافظ دارن ، ولی خونه مامان زری چه حالــــــــــــی میکنی مامان جون...دو سه تا سیم رابط و سه راهی میگیری از مامان زری و تمام گوشیامونو و آباژور مامانی رو وصل میکنی بهشون و همه شون باید روشن بشن که نشون بده مدار خوب کار میکنه...هرجا راه میریم پامون گیر میکنه به سیم کشی هات...حتی موقع ناهار هم نباید دست بهشون بزنیم که سفره بندازیم، میریم یه گوشه سفره پهن میکنیم که یه وقت مزاحم کار شما نباشیم منم ...
5 اسفند 1394

عزیز هم رفت...:(((

خدایا داغ فرزند رو به هیچ پدر و مادری نشون نده...الهی آمین هنوز چهارماه از رفتن عمو محسن عزیزمون نگذشته بود که عزیز هم از اوایل بهمن حال و احوالاتش ریخت بهم و دیگه هیچ کدوممونو نمیشناخت تا روز بیسم بهمن. عزیز آخه حالت خوب بود که، یهویی چی شدی!؟ رفت پیش آقاجون و عمو محسن و چراغ اون خونه خاطره انگیز برای همه مون خاموش شد. البته ماها سعی میکنیم چراغ اونجا رو روشن نگه داریم ولی چه فایده، دیگه از ساکنانش خبری نیست. خدایا مث همیشه ما رو از الطافت بهره مند کن تا آروم بشیم. اصلا باورم نمیشه توی این چندماه چی به سرمون اومد!! پسر گلم باید حواست به بابایی باشه و حالشو خوب کنی، چون این روزا با اینکه مخفی میکنه ازمون ولی ما میفهمیم که چه آتیشی ...
21 بهمن 1394

هفده بهمن به یاد موندنی

موضوع از این قراره که دیگه پوشک بی پوشک... پسرم بزرگ شده، آقا شده، جیگر شده...خودش میره دستشویی مث بقیه آدم بزرگا... طبق گفته دکتر نیکجو قرار شد دو سال و نیم به بعد دست به کار بشیم ببینیم دوس داری از دست پوشکت راحت بشی یا نه، که بالاخره این سری همکاری کردی و مامان بهنوش هم تمام قواش رو گذاشته در این راه... روزای اول هر یه ربع یه بار توی دستشویی بودیم تا یادت بمونه و متوجه قضیه بشی مامان جون، این وسطا یه وقتایی هم ازت در میرفت، که اونم فدای سرت، طبیعیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. دیگه شب که میشد هردوتامون از خستگی بیهوش میشدیم و خوابمون میبرد ولی الان دیگه خداروشکر بیشتر میتونی خودتو نگه داری پسمل خودمه، دیگه حسابی میخواد مستقل بشه دورت ...
19 بهمن 1394

شیطنت ممنوع!

هزار الله اکبر بهت گل پسر! یه لحظه آروم نمیگیری...از لباسشویی میری بالا میری روی کابینت...جاقاشقی رو دست میزنی،ست چاقوهای مامان خطرناکن عزیزدلم؛خیلیییییییی خطرناکن.کشوی لوازم آشپزخونه مو با اینکه دستگیره ندارن باز میکنی و هرچی به دستت میاد رو پرت میکنی...حالا میخواد کفگیر و قاشق چوبی باشه یا گوشتکوب و گردو شکن...دیگه اینا رو کجا قایم کنم مامان جون؟ در کابینتا همه قفل کابینت داره و بسته هستن ...میری انقدر در کابینت رو میکشی تا دستت رد بشه و برسه به لیوانای توی کابینت که قفله و بیاریشون بیرون و آب بخوری...یکی از کابینتها رو  عمدا باز گذاشتم برات، تو هم که روزی ده بار کاسه بشقابها رو میاری بیرون و پخش میکنی کف آشپزخونه..! پشت مبلامو...
27 دی 1394

مهران، رنگ و عطر و طعم بی نظیر زنگی

گل پسرم میدونم از اینکه هنوز حرف نمیزنی خیلی اذیت میشی مامان جون، میبینم که خیلی حرفا داری که بگی ولی نمیتونی. اما آخه یه ذره تلاش هم نمیکنی براش...هرچی میخوای تعریف کنی برامون یا تلفنی وقتی درددل میکنی با همه، فقط میگی... دددد دد ددددددددد د ددددد دددد دد! من که کامل متوجه میشم مامان جون ولی بقیه چه کنن؟ تازگیا فهمیدم علت تک تک جیغایی که میکشی به خاطر اینکه یه لحظه آغوش گرم و محبت کم میاری نفسم.برای همینه که روزی صدهزاربار به آغوش میکشم تو رو و تمام آرامش دنیا رو یکجا جمع میکنم و تقدیمت میکنم مامان جون. تو هم آروم میشی و میری دنبال بازی و اکتشاف و خرابکاریهات...:)))) زندگی ما تا قبل تو چه رنگی بود؟ چه طعمی بود؟ چه عطری داشت؟ ه...
24 دی 1394

ویروسای بووووووووووق...

اصلا من نمیدونم چرا تا همه کارهام طبق برنامه ریزی پیش میره و همه چی خوبه ، یه عامل خارجی باعث بهم خوردن همه چی میشه...مث چی؟ اگه گفتی؟ ...بله...سرماخوردگی!!! نمیدونم ما که همش توی خونه بودیم و به خاطر آلودگی شدید هوا ترجیح میدادیم از هوای کمتر کثیف خونه خودمون نفس بکشیم چی شد که یهو گیر این ویروسای نامرد افتادیم. از کجا اومدن خونه ما و پریدن تو بدن پسر کوچولوی خونه مون و ...باز روز از نو و روزی از نو!! آبریزش و عطسه ، تب های روزانه و شبانه، سرفه و نفس تنگی و خس خس سینه....بیخوابی های  مامان بهنوش بیچاره و بی قراری های شبونه مهران خان و کتوتیفن و آزیترومایسین و دکسترومتورفان و اسپری سالبوتامول!!! آخه به کدامی...
16 دی 1394

شب یلدایی کهن ایرانی

بیایید به جای حیف و میل میوه ها و طراحی هندوانه.... سنت های اصیل ایرانی را برای فرزندانمان به یادگار بگذاریم. از خودم:)))))))))    آیین های جشن شب یلدا یکی از آیین های شب یلدا در ایران، تفال با دیوان حافظ است. مردم دیوان اشعار لسان الغیب را با نیت بهروزی و شادکامی می گشایند و فال دل خویش را از او طلب می کنند. در برخی دیگر از جاهای ایران نیز شاهنامه خوانی رواج دارد. بازگویی خاطرات و قصه گویی پدربزرگ ها و مادربزرگ ها نیز یکی از مواردی است که یلدا را برای خانواده ایرانی دلپذیرتر می کند. اما همه اینها ترفندهایی است تا خانواده ها گرد یکدیگر آیند و بلندترین شب سال را ب...
29 آذر 1394