عشقولانگی ششم آماماما و آبابابا
شد شش تا...بعله...تعداد سالهایی که از باشکوه ترین و مهمترین روز زندگی من و بابا میگذره پسرم.البته بهتره بگم اولین روز باشکوه و مهم زندگیمون، آخه دومیش روزی بود که یه فرشته کوچولو وارد زندگیمون شد... هرسال توی همین روز ،لحظه به لحظه ش مث روز برام روشنه و مرورش میکنم...از بارونی که شهر رو داشت آب میبرد، صبح زود آرایشگاه رفتن و حاضر شدن عروس و داماد تا ظهر و هماهنگ شدنشون با عکاس، بی اشتهایی برای ناهاری که مامان زری زحمتشو کشیده بود در کنار مهمونای توی خونه ش و اونهمه کار و استرسی که داشت، همه خونواده هامون یه جور درگیر بودن....درگیری که باعث میشد خیلی حواسشون به خودشون و احساساتشون نباشه و مراقب باشن تا مراسم عروسی فرزندشون به بهترین نحو ممک...
نویسنده :
مامان بهنوش
22:44